یک. ناگاه همه چیز به حسرت تبدیل شد. حسرتی فردی پیرامون دست نیافتهها و حسرتی جمعی دربارهی دستیافتهها.
تبِ نوستالژیبازی با دههی شصت که فراگیر شد حاکی از همان حسرتِ جمعی است. با وجود عطاویچ، غمی عجیب از ساندویچهای کالباسِ مدرسه که آبِ خیارشور و گوجهاش روی خمیر نان ساندویچی پس داده بود حکایت میکرد. افتتاح خط7 متروی تهران هم نمیتواست مهجوریِ ایکاروسهای امام حسین(ع) – آزادی و اتوبوس برقیهای تهران نو را سرپوش بگذارد. همه چیز میتوانست به صورتِ «دههی شصتیزه» شده جلوهای رسانهای و جذاب به خود بگیرد. اساسا نوستالژیا حسرتِ غمآلودهی گذشتهای که شاید خیلی هم بر وفق مراد نبوده باشد. فارغ از اینکه دههی شصت از بسیاری جهات نقطهی عطفی در تاریخ معاصر – و حتی کل تاریخ!- است، اما اسارت در گذشته و زیستنِ خیالآمیز در آینده تنها راه برون رفت از حال و روزمرگیهایش است. از این مدل مثالها به وفور میتوان نوشت، مثالهایی که در چند سالهی اخیر به اتکا سوشال و رسانههای فراگیر عمومِ عوام را درگیر خود کرد. تلویزیون هم به دام نوستالژی افتاد و آرشیو دههی شصتش را رو کرد. اینها همه خردهای از حکایت حسرت جمعی ما بود، با وجود همهی دست یافتهها.
در مقابلِ بسطِ غریبِ تکنولوژی ارتباطات و خلقِ فردِ مُنتَشَری که دائر مدار رسانهها بود، اما به واقع با توئیتر و اینستا و من و تو و نود و خندوانه و . در اسارت. درد، گفتمان غالبِ عصرِ معاصر است در حوزهی فردی، دردِ عدمِ رسیدن به چیزهایی که رسانه میگوید خیلیها رسیدهاند. ویترین از موفقتهایی که رسانه برای ما فراهم آورده و ما ناچاریم که در این چند صباح قدمی برداریم، حالا پاسخ به پرسش آخر چه میشود خیلی محلی از اعراب ندارد! این دردِ حتی به جسم و بدن هم سرایت میکند، چون برای یک جرعه نوشیدن از پیالهی موفقیت مثالِ خرِ عصاری باید صبح تا عصر دوید و عصر تا شب هم فردیتِ حاصله را با سوشال منتشر کرد. این هم حسرتِ فردی پیرامونِ دست نیافتهها که البت بسیار است و بسیار.
دو. نه، ابدا! من تهرانزده نشدهام.
نشان به همان اردوی جهادی چند سال پیش که وقتی برگشتم مهمترین دریافتم را دربارهاش اینگونه نوشته بودم: اینجا همه حسرت نداشههایی را میخورند که ما حسرت داشتناش را میخوریم. بله، همهی ما حسرتِ داشتن تمامِ چیزهای بیهوده و باهودهای را میخوریم که از بدو آگاهی به بودن و دیدنشان عادت کردیم. خواه به زبان بیاوریم، خواه کتمان کنیم و حتی اگر چیزی به مخالفتاش بگوییم. همه حسرت داشتن مترو را خواهند خورد حتا اگر در پیکِ ازدحاماش در هفت واگن 6 نفر سوار شده باشند، منتهی یکی میگوید، یکی کتمان میکند و دیگری هم تمام حسرتهایش را با کامپلکسهای رفتاری دیگری بروز میدهد. اینجا همه حسرت تلویزیون را میخورند، شنیدهاند شبها خندوانه دارد، حسرت جاده را میخورند، چون میدانند جاده راهِ 7 ساعته را به دقایقی کاهش میدهد، آبِ شربشان لولهکشی و بهداشتی نیست، و اطبایی که در اردوهای جهادی آمدهاند از مضرات آبِ غیرِ لولهکشی و تصفیه نشده برایشان گفتهاند. من هنوز دربارهی این حسرتها فکر نکردهام. من از روز اول همهی اینها را داشتم. یحتمل ماحصل این اردوی چند روزهی رسانهای برای اهالی اینجا باید نمهای از توسعهی شهری باشد، من هنوز مطمئن نیستم که بعد از توسعه چه بلایی سرِ آرامشِ این قوم خواهد افتاد. و به فکرم آمد روزگاری که ایران در حال انتقال از بدویت به رشد بود! تصمیمگیری سختی برای عقلای قوم در جریان بوده است. دو راهی توسعه شاید از بزرگترین و صعبترین دوراهیهای همهی تاریخ بشر بوده است.
سه. ساده نباشید. ضد مدرنیته ضد سنت نیست. اصلا ضد هیچ چیزی ضد چیزی دیگری نیست!
من اصلا به دوگانهی سنت و مدرنیته قائل نیستم. اصولا جریانِ سیال واقعیت و حقیقت دوئالیسم و دوگانگیها را کمرنگ میکند. تاریخ – و زمان – راه بازگشت ندارد. تاریخ روبه جلوست، اگر چه گاهی دور میزند روی مسیر قبلی اما با وسیلهای دیگر و با سرنشینانی متفاوت. همه چیز اجل دارد. تاریخ هم. زمان هم. اجلِ مدرنیته هم خواهد رسید اما راه بیرون رفتن از این بسطِ بیمحابای حسرتِ فردی نداشتهها و حسرتِ جمعی داشتهها چیست؟! یک راهحل فوری و آسان شاید با تمام وجود و توان دل دادن به تقدیری باشد که برایمان مقدر شده، خواه به سبک مای، خواه ترکیه و یا لبنان و چین و روسیه، البته روی همهی این مدلهای توسعه حرف و حدیث بسیار است اما نمیشود بر سر این مساله که ما هنوز بلاتکلیفیم و بلاتکلیفی لاجرم به حسرتها دامن میزند و حسرتها خورهی روح و جسم و جانمان شدهاند، تامل نکرد.
استادی داشتیم که چند سالی در هالیوود فیلمبردار بود، میگفت اولین باری که سر صحنه رفتم آقایی با ماشینی مدل بالا و دبدبه و کبکبهی بسیار آمد سر صحنه، حتی یکی کتش را میگرفت و دیگری درب ماشیناش را باز میکرد و. خلاصه احترام و عزت در حدّ مارتین اسکورسیزی. کنجکاو شدم که ببینم سمتش در تیم فیلمسازی چیست، یحتمل تهیه کنندهای، سرمایهگذاری، کسی باشد. فیلمبرداری که شروع شد دیدم کارش تراولینگ(همین چرخ دستی ها که دوربین رویش مستقر می شود) است!
غرض اینکه توسعه نقش هر کسی را در جهان توسعه یافته مشخص میکند و او هم با تمام وجود نقشاش را میپذیرد، اگر بازیکن باشد سعی میکند خوب بازی کند و حرفهای، و اگر هوادار باشد خوب تشویق کند، البته رویا و سودا و حسرتها همیشه برای انسان هست اما نه به قدرِ جوامعِ بلاتکیف که همگان سودای همه چیز دارند. فرمود زهد آن است که نه غم گذشته بخوری و نه سودای آینده کنی، صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق. نیست فردا گفتن از شرطِ طریق
درباره این سایت