اول بار مرتضی بابِ اعتراض را به رویم گشود. قبل از آن سر به زیر بودم. سعی می کردم فکر کنم که باید ساخت. هم باید دنیا را ساخت و هم با دنیا ساخت و در همین اثنا خودت را. مرتضی به تقدیر و دنیا رضا نبود. مثلِ ویروسِ آنفلوآنزا نیتی اش را منتقل می کرد و الحق هم به استخوان می زد. جملاتِ تیغ داری داشت که بعدها ردّش را در چپِ انقلابی و راستِ افراطی و پست مدرنِ لاقید زدم. من خودم امتدادِ همان حرفها را بردم در قالب شیعهی معترض و با تعریف خودم این نحلهی اعتراضی جدید با انقلابیگری مرسوم و حزب اللهی بازی توفیر داشت. برای کسی که نمی توانست عینیتش را با ذهنیت هایش تطبیق بدهد، اعتراض مسلکِ لاجرمی بود. و هست و خواهد بود. دقیقا وقتی همهی راههای کشف، بسته میشود و نوعی آشفتگی و اضطرار سراغت میآید، هیچ چیز مثل اعتراض راه حل نیست. در مقامی که همه دانسته ها و کرده ها برایت بی معنا می شود. حتی عوامل روانشناسی و انگیزشیِ جهانِ مدرن هم راهگشا نیست. این حالت را بیشتر با شاخصههای عدم رضایتمندی، عدم موفقیت و فقدان های دیگری می سنجند که شخص در برابر امکانات و داشته هایش خواهد داشت و نتیجتا افسردگی یا هرچیز دیگر.
خلاصه اینکه مرتضی یک نقطهی عطف بود. بعدها طبق قاعده ای که داشتم - یعنی تبدیل همه چیز به قاعده – با خودم گفتم هرکس مرتضایی دارد که معمولا در یک شب سردِ اواخرِ پاییزی یا اوایلِ زمستانی به سراغش خواهد آمد و تمامِ شالودههای رضایتمندی و نییاش را زیر سوال خواهد برد. و او اگر به درجه ای از اضطرار رسیده باشد که لذت ها و شادی ها و غم ها و خواست ها و نیازهایش با تعاریفِ عُرفی زاویه گرفته باشند، حتما به مرتضایش روی خوش نشان خواهد داد و حرفهایش را می شنود.
من در بحرانِ فردیّت و جمعیت، گوش دادم به نطقِ کسی که نسبت ها را به هم می ریخت بی آنکه تناسبِ تازه ای برقرار کند. شاید هم به خاطر داشتنِ رگه هایی از اعتراضاتِ عدالت خواهانه و چپِ انقلابی بود که ویروسی شدم. بیشتر به اهلِ قدرت و ثروت می تازیدم بی آنکه به اول و آخرِ امر فکری کرده باشم. مرتضی فاهمه را با اعتراض گره می زد. اعتراضِ او چیزی ورای نقدِ هنری و نقبِ ی و غرولندهای خاص به عام بود. گرچه به همه ی این ها منتهی می شد. شاکله داشت. سعی می کرد برایش منطقی بیرونی بسازد که همه فهم بشود. اینها نه آنچه مرتضی بود و می نمود، بل در حداقلِ ماجرا، برداشتِ من از مسلک اوست.
همه ی این دیالکتیک در یک شب سرد و تاریک زمستان اتفاق افتاد. شاید ریز ریز برف هم می بارید. شاید هم من برای دراماتیک کردن آن شب اینطور تصور می کنم. نمی دانم. اما از سرمای شلاقی اش مطمئنم. فرم و محتوا با هم جوشید و من که خسته از طعنه های خود به خویش بودم، مطلب را گرفتم. همان شب بعد از جدا شدن از مرتضی بود که قدم زدن از چهارراه ولیعصر تا انقلاب به دلم نشست. از چهار راهِ ولیعصر راسته ی خیابان انقلاب را گرفتم و از سمت نرده های دانشگاه تهران رفتم میدان انقلاب. سیگار هم بود. باز برگشتم. باز رفتم. رفت و برگشت در خیابانی که مرکزِ شکل گیری بزرگترین اعتراضِ تاریخِ معاصرِ ما بود، تاثیری مضاعف بر ذهنم گذاشت. همیشه آدم وقتی چیز تازه ای پیدا می کند برای اطمینان از بودنش می خواهد تایید دیگران را بگیرد. یا حداقل از خودش در آینه. برای همین بود که در رفت و برگشتِ سوم میخواستم بودنم و معترض بودنم را با یک نفر چک کنم. گرچه نه آیینه ای یافتم نه کسی. اما گهگاه خودم را در انعکاسِ رفلکس شیشه های تاریک و روشن و ویترین های آیینهسانِ رنگی میدیدم، که قدم می زنم و سیگار می کشم. خودم را یافته بودم که می خواهم از همه چیز فاکتور بگیرم و معادله ای برای حل همه ی سوال ها و تحلیل همه ی جواب هایم بسازم، به یک باره تمامِ داشته ها و نداشته های ذهنی ام را در یک نظام فکری تنظیم کنم و هگل وار پایان تاریخ و غلبه ی یک چیز بر همه چیز را اعلام کنم. هرچند این تلاش ها در همیشه ی تاریخ بیهوده بوده، اما دست کم برای یک نفر سود دارد. خودش(خودم. خودت.).
آدمها- نه انسانها - در واقع با هر نوع دغدغه و آرمان و حرف و اندیشه ی اجتماعی باز برای خودشان کار می کنند و این دیالکتیکِ بین اندیشه های فردی و واقعیت های جمعی بوده است که جماعتِ کاهل و اهل روزمرگی و فاقد هرگونه معناداری را به دامان متفکران سوق می دهد. جماعت کال عبارتند از؛ شبه متفکران یا فعالان فرهنگی و رسانه ای یا خرده بورژوآهای نوپا و مهندسان رسانه و فرهنگ و اهلِ علومِ انسانی یا هنروران و مولدان فرهنگ و هنر و الخ. طبقه ی پایین تر مردم و جمعیت و توده ها و کاستیومرها که البته دموکراسی آنها را تا حد سفارش دهندهی محصولات فکری و فرهنگی ارتقا داده!!!. متفکرانِ متحیّر برای رهایی از رنجِ تحیّرزدگی و ظلماتِ عوالمِ متافیزیکی به همدردی و همفکری و همراهی مردم نیازمندند. و هستی به مراتب خودش را شکل می دهد تا در حرکتی دایره وار همه چیز دوباره و صد باره و هزارباره. تکرار و تجربه شوند و سنتها و قاعدهها تکلمه و تبصره بخورند. بگذریم از مرگ و نقطه سرخطی که معلومِ هیچ کس نیست به کجا و چگونه شیفت می شود. (قل کل یعمل علی شاکلته، فتامل)
واقعِ قضیه این است که تا با اشیا تعارضی نداشته باشی نمی شود در طولشان قرار گرفت. این را خودت باید بفهمی. گفته ی این و آن نهایتا تذکری است به اینکه زاویه ی دیدت را عوض کنی. یا تماشایت را – اگر تماشایی داری.- تغییر دهی. حتا عارفِ شاهدی مثلِ حافظ هم با تحقیقِ هزارباره نمی تواند ثابت کند که جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است، تا اینکه در تعارض، با نقدی صوفی وار - که البته همه اش صافی و بی غش نیست- درکی مشوّب از خویشتن و هستی می یابد، آنچنان که هر حقیقت طلبی غبطه می خورد که چرا دیگر نمی شود تماشایی اینگونه داشت. (ما همه بی غیرتیم. عزمِ تماشا کهراست)
راستش الان که به نقطه ی تلاقی من و مرتضی فکر می کنم، می بینم اعتراض جوهرهی حیات است و اگر او نبود من در بهترین شرایط دنیایی می ساختم که حدّ می گرفت. دنیایی که راهی به بی نهایت نداشت. نیی مرتضی اصیل تر از رضایتِ فیکِ من بود. (یا سریع الرضا اغفر لمن لا یملک الا الدعا و سلاحه البکا.)
درباره این سایت