واقع قضیه این است که ما اهلِ بافتنیم نه دلیل و برهان. اهلِ دوختن و وصله کردنِ مفاهیم و کلمه ها. در قبض و بسط به انتشار پا داده ایم. دیر و زود نداریم اما سوخت و سوز تا دلت بخواهد.
شیوه زنیم و خنیاگر. هیچ کس نیست که در این زمانه، خارج از وصله های ساینتیستی فکر کند و فکرش بال و پری داشته باشد. آن ها هم که پر و بالی گرفته اند خیلی ارتفاعی نمی گیرند. چون برای هیچ و پوچ، ساخت و پاخت می کنند. معضلِ زیست محیطی داریم. چون محیطِ زیست مان محاطِ جبرها و کلیشه هاست. همین بسته گی به فرم، اصلِ معنایی را که در دل داریم لو می دهد. هیچ چیز سفت و محکم به هیچ جایی گره نخورده. همیشه و همه جا، در همه رابطه ها و ترددها، تردید ها ظهور و بروز دارند. کسی چه می فهمد که این دور زدن ها و لقمه گیری های صعب، ساده تر از این حرف هاست. کسی چه می داند که کجا و کی و چطور خواهد مرد؟
وقتی هر چیز با رفتن معنا نگیرد، سرِ ماندن و گند زدن دارد.
با این تفاسیر است که همه ی سادگی های ماضیِ بعید، با فرم و شکل های جورواجور، با ادبیات مختلف، انحصاری می شوند و همه درگیر فرمالیسمی نقابدار می شویم. این گسست ها امتداد همان بلبله ی بابلی است وگرنه آمدن و ماندن و رفتن را چه به این همه حرف و حدیث و سختی؟
یک جمله بیش نیست(نبود!) غمِ عشق و وین عجب
کز هر زبان که می شنوم نا مکرر است.
درباره این سایت