1. چند وقتی است نمی نویسم. مخصوصا این دو سال اخیر که خیلی با شعر مانوس تر شدم. قبل تر ها بیشتر که نه خیلی می نوشتم دلتنگی هایم را می نوشتمفلسفه هایم را می نوشتم و روضه هایم را. بعد از اینکه دو سه سالی از شعر فاصله گرفته بودم و تقریبن اصلا شعر نمی نوشتم. حالا دو سه سال است از نوشتن فاصله گرفتم. امروز یکدفعه به خودم آمدم دیدم ای دل غافل! دو سال است قلم را گذاشته ام کنار.
حالا مثل راننده هایی شده ام که بعد از چند وقت نشسته اند پشت فرمان. کلمات برایم خشک شده اند. دیگر مثل موم توی دستم نیستند. برای چفت کردنشان باید فکر کنم. حداقل چند لحظه باید فکر کنم. به بعضی چیزها شک کردم. چیزهای نوشتاری منظورم است. به بعضی ترکیب ها. برای یک نویسنده - حالا هر چقدر هم آماتور باشد - خیلی سخت است که کلمات و ترکیب های تازه و کهنه ای که در ذهنش هست را با شک و تردید به کار ببرد. به نظرم این هم مراتبی از ایمان است برای یک نویسنده. و راستش آن هایی که در قلمشان این ایمان نباشد را مخاطب نمی فهمد. خیلی مصنوعی می شود قلمشان و من از این می ترسم!
حالا شده ام انسانی که بین شعر و متن مضطر شده. هر چیزی می آید به ذهنم اول باید سعی کنم که تبدیل به شعر نشود. که خیلی سخت است و همان چند لحظه فکر کردنی که نوشتم در بالا - همان که برای چفت کردن کلمات طول می کشید - حداقل یک سومش صرف جلوگیری از شعر شدن می شوند.
2.من اصالت روایت را خیلی دوست دارم اما اصالت روایتی نیستم. ساده اش این می شود که اصالت روایتی ها یک چیزی در مایه های هنر برای هنری ها، ادبیات برای ادبیاتی ها و الخ هستند. گرچه به این جور آدم ها سعی میکنم احترام بگذارم چون آدم های زیبایی شناس و زیبایی دوستی هستند. اصالت روایت یعنی بریده شدن روایت از مبدا و مقصد. من شاید در شعر اینطور باشم که به این چراها فکر نکنم یعنی به هدف و غایت - که هستم، که جز این نمی شود، یعنی حداقل من نتوانسته ام این طور باشم. اما در متن حتی صفر درصد هم اینطور نیستم. در متن کاملاً خودآگاهم و در شعر کاملاً ناخودآگاه. در متن حتی به صورتی افراطی حتا اگر چند خط بخواهم بنویسم اگر با "فلسفه ی خلقت" و هزار تا "چرا " پیوندش ندهم کارم راه نمی افتد. در متن هر بار که می خواهم درباره ی موضوعی بنویسم به این فکر می کنم که خب که چه؟ اصلن این موضوع جایگاهش در سلوک تو چیست؟ در سلوک جامعه؟ در سلوک تاریخ؟ اصلن خودِ موضوع چیست؟ خودِ موضوع موضوعیت دارد؟ و اینطور است که همواره در من نیهیلیست فعّالی خانه کرده است و از رسیدن به معنا دورم داشته.
استثنائاتی هم هست. اینکه خودآگاهانه غفلت کنم و غفلت کنیم و حداقل حکمتی را که با صبر و تقیه و تاملی لحظه ای می توان به آن رسید نادیده گرفت و چرت و پرت نوشت و به اسم طنز و نقد ی و اجتماعی و روایت و خاطره و داستان و هایکو و مینیمال و چه و چه، هجو نویس ماهری شد که نوشته هایش اول و آخر ندارد. اول و آخر فنّی در متن را نمی گویم. اول و آخر حِکمی را می گویم. فکر کردن به این چراها. ربط دادن هر موضوعی به آخرت و ازل و همراه با این طرح ذهنی و این دغدغه و این خودآگاهی نوشتن. این یعنی رعایت اول و آخر در متن. و قلمی این چنین غایت انگار و هدف دار قهراً با ترکیب کلماتش به حکمت می رسد گرچه صاحب قلم اهل حکمت نباشد و حتا نوشته اش می تواند طرحی باشد برای خودش و حداقل برای حظّ و بهره یخودش.
(وَمَا أُبَرِّىءُ نَفسی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ )
تنها همین آگاهی همراه ِ قلم و همین نگاه کافیست تا غفران و رحمت بیاید و کاستی ها پوشیده شود و حکمت به متن هبه شود. گرچه من ِ نویسنده بهره ای از حکمت نبرده باشم.
3. اصالت روایتی ها گرچه محترم هستند و به همان دلایل که در بالا گفتم آدم هایی قابل توجه، اما در روش و غایت عموماً غفلت گرا هستند چون شیء را - که این جا همان کلمه و روایت است - دارای اصالت می دانند و این اصالت نتیجتا به همه ی احساسات و عواطف خُرد انسان که با انقطاع از جهان بینی و عمق و معنا، تنها کارکردش حال می شود - و نه حالی فی خدمک سرمدا!. و از گذشته به نوستالژی - و نه تاریخ و عبرت! - و از آینده به رویا و آرزو - و نه آرمان و افق! - اکتفا می کند. در این زمینِ آبیاری شده با سرابی موهوم و بی اعتبار، اگر معنایی بار بگیرد و اگر توسعه ای هم باشد غالبا به توسعه ی معنایی ِ همان احساسات و عواطف و نوستالژی ها منتهی می شوند و در این گستره، عقیده و آرمان بی معنا می شود و بعد از آن جهاد و تلاش پا را فراتر از دنیا نمی گذارد و الاخره خیر لک من الاولی هم به دنیا و دو سه روزش میل می کند و کوچکی حتا اگر با ظاهری بزرگ پیچیده شده باشد باقی می ماند و قدر و اندازه اش در روزی که روز اندازه گیری است پیدا می شود. این گونه است که به نظرم اصالت روایت - یعنی بها دادن و اصالت دادن به تجربه ها و روایت های شخصی آدم ها - یعنی پوشاندن حقایق و آشکار کردن خرده حقایقی غیر منسجم که نه معنایی می آفرینند و نه حرکتی می دهند.
4. چرا در شعر نمی شود از اصالت روایت گریخت؟ چرا در شعر نمی شود غفلت نکرد؟ چرا نویسنده برای آنچه که نوشته است به مواخذه نزدیک تر است تا شاعر؟ مناسک تقوای خیال و تقوای عقال چه تفاوت هایی با هم دارند؟ - اگر ساحت شعر را خیال و ساحت متن را عقل(همین عقل عرفی) بدانیم-
شعر وجود انسان را لو می دهد اما متن این قدرت را دارد که با تفکری هرچند کوتاه و سطحی قید بخورد و پیدا و پنهان داشته باشد و نویسنده را برملا نکند و اگر به صبر و تقیه نیازی بود، نویسنده این نیاز را در متن تامین کند. در شعر - اگر واقعا شعر باشد ، حداقل براساس تجربه و تعریفی که حقیر دارم - مضمون همراه با قالب می جوشد و در هیچ هنر دیگری این قدر فرم یا قالب با محتوا مماس نیست. استنلی کوبریک گفته بود فرم و محتوا را با هم ترکیب کنید اما حتا بهترین فیلمسازها نیز این ترکیب را مثل بدترین شاعرها نمی توانند انجام دهند چون در شعر بین فعل که شعر باشد و فاعل که شاعر باشد و مفعول که همان فرم و قالب و فنّ شعر است حداقل در ظرف زمانی ای که شعر می جوشد و متولد می شود، هیچ فاصله ای نیست و هر سه ی این ها در یک ظرف می جوشند. اما مثلاً در سینما این سه ، هر کدام در ظرفی جداگانه می جوشند و بعد فیلمساز اگر خیلی هنرمند باشد بتواند این ها را با هم داخل ظرف تکنیک و تصویر ترکیب کند.
5. یک عمر می شود سخن از زلف یار گفت. در بند آن نباش که مضمون نمانده است.
درباره این سایت