...



لطفا دُرُست بخوانیم. ممنون

ما آن چنان هم به همه چیز راضی نیستیم، اتفاقا به خیلی از چیزها معترضیم، پاره‌ای را صریح می‌گوییم و پاره‌ای را به حُکم عقل و معاش و وضعیت اجتماعی و ابهاماتِ دیگر تقیّه می‌کنیم، همین قلم حتی ت‌ها و فراورده‌هایی را که با گره زدنشان به صدر اسلام گویا در هاله‌ای از تقدس و نقدناپذیری قرار گرفته خطاب قرار داده و هیچ ابایی از نقدِ هر امرِ مقدسی مادونِ آنچه در متونِ عقلایی دین است ندارد، اما فی‌الحال به یک چیز اطمینان دارم؛ اعتراضِ نابه‌جا و صوری و کاریکاتوری و مصنوعی و. از لاابالی مسلکی و بی‌قیدی بدتر است. اینکه امثال جنابِ چاوشی و یراحی وقتی مخالف‌خوان و معارض شدند یعنی روشنفکری محتضر است، و احتضار روشنفکری و تفکر، یعنی وقوف و حتی عقب‌گرد جامعه. من حتی با برخوردهایی که یحتمل از طرف ارشاد و صداوسیما با مهدی یراحی(خواننده‌ی قطعه‌ی پاره سنگ) و روزبه بمانی(ترانه‌سرایش)  و سازندگان کلیپش خواهد شد پیشاپیش مخالفم، چرا که اعتراضی که از واقعیت نشت نکرده باشد خیلی زود فروکش خواهد کرد، و بگذار اگر قرار است – خدای ناکرده – حرکتی خلاف آرمان مهم انقلاب اسلامی - یعنی آزادی - از طرف نهادهای وابسته به او انجام گیرد، حرکتی باشد در نفی منتقد واقعی و خطرناک‌تر سیستمِ رسمی، نه چند سلبریتی و خواننده و بازیگر و دیگرانی که رها کردنشان مساوی است با فِید شدن از خاطره‌ی مردم. برخورد با اعتراضاتِ سطحی و غیر اصیل است که انقلابی‌گری اصیل را دچار خدشه می‌کند و مردم را در کاریکاتوری سخیف از نیتی و مخالفت با سیستم رشد می‌دهد، و هر کس یک شبه خود را سوپرمنی می‌بیند که با دستاویز کردن کاستی‌ها و نقایص برای نجاتِ قوم برخواسته است؛ وای به حالِ آن قوم!. ای کاش مدیران و مدبران و رسانه‌های جمهوری اسلامی این‌قدر با جریانِ معارضِ بی‌تفکر وارد بگومگو نمی‌شدند تا حداقل ساحت نقد و اعتراض و دردمندی این‌قدر مبتذل نشود.

من ضدّ طبیعتِ طبقاتی اجتماعی نیستم و اصولا نگاهم به سرمایه‌داری و سرمایه‌دار جماعت مانند یک مشت آدمِ و بی‌درد و شکم‌سیر نیست، اما اصولا کسی که از دردهای یک طبقه‌ی اقتصادی فاصله گرفت، از لحاظ روانی دردهایش نیز تغییر می‌کند. این امر ااما خوب یا بد نیست و زمانی واجد ارزش‌گذاری می‌شود که کسی از آن طبقه سخنگوی دردمندان و مستضعفان شود، اساسا انقلاب اسلامی آرمان عدالت اجتماعی را در همین همدردی مردم و عوام  و مسئولین و خواص می‌جست و وقتی از او آرمان‌زدایی شد که طیف گسترده‌ای از مسئولین – حتی خوب‌هایشان – به طبقاتی دیگر نقل مکان کردند و صرفا نگاهی «برون طبقاتی» به مردمِ مستضعف و رنج‌کشیده داشتند. صدای دردِ مردم اگر از دهانِ کسی که دردی از آن جنس را در زندگی خود ندارد آیا شنیده خواهد شد؟ گیریم صدایی هم بلند شد و شنیده شد، تاثیری بر می‌انگیزاند؟ این صدا هرچند به نوبه‌ی خود می‌تواند مثبت و همدلانه باشد، اما دیگر راه‌گشا و عمل‌گرا نیست. بر همین منوال هنرمند و روشنفکر و خواننده و ورزشکار هم اگر مهاجرت طبقاتی کنند، نه اینکه اَخ و بی‌اخلاق شده باشند، جنسِ دردهای‌شان تغییر کرده است. آنها نمی‌توانند کم آوردن سرِ بُرج یک کارگر و کارمند را بفهمند، یک در میان کردن اقساط را، قرض و قوله کردن برای پرداخت قرضِ قبلی را! از آن طرف حسّ ناآرامی از اینکه خواهر و همسرش در فلان محله – که کلاس و امنیت محله‌های مسئولین و سلبریتی‌ها را ندارد – کی می‌آید و می‌رود، و بسیار مسائل دیگر. کسی که از طبقه‌ی متوسط و زیرِ متوسط اجتماع که غالب مردم ایران را شامل می‌شود مهاجرت کند، حتی اگر با صرفه‌جویی و ساده‌زیستی و گرسنگی هم زندگی کند فقر و نداری‌اش انتخابی است نه تحمیلی، و بسیار توفیر است بین فقرِ انتخابی که البته مستحسن است و فقرِ تحمیلی. فقرِ تحمیلی یعنی بدونِ چاره بودن، و فقرِ انتخابی حداقل احساس رضایتمندی‌ای برای انسان ایجاد می‌کند که علی‌رغم داشتن، از اموری صرف نظر کرده است، بدونِ هیچ استرس و دغدغه‌ای البته!. مع‌الاسف مساله‌ی اصلی همین دغدغه است. اما نکته‌‌ی مهم اینجاست که تقریبا هیچ سرمایه‌دار یا عضوِ طبقه‌ی متوسط به بالایی را – خواه از مسئولین باشد یا هنرمند یا . - نمی‌توان پیدا کرد که علی‌رغم همدردی و کمک به مردم، در بعضی از امور از عُرفِ طبقاتی‌اش کوتاه بیاید، او شاید خودروی شاسی بلند و گران قیمت سوار نشود و با یک پرشیا بسازد، اما محل زندگی‌اش را به هیچ وجه با عُرفِ متوسط به پایین یکی نمی‌کند و همین محیطِ زیست است که یحتمل به تغییرات روانشناختی دردهای او و جدایی از طبقاتِ پایین‌تر می‌انجامد. البته برای بخشی از آنها که به خاطر سفرهای خارجی و مهمانی‌های آنچنانی و خوش‌باشی‌های دائمی و رستوان و کافه و شب‌نشینی و جلوه‌فروشی و تبرّجشان در فضای مجازی، و قیاس این سبکِ زندگی با زندگی عمومِ مردم، دچار نوعی عذاب وجدان می‌شوند هم چیزی به اسم خیریه اختراع شده است. خیریه در واقع ابداعِ نظامِ سرمایه‌داری است برای جبرانِ عذابِ وجدانِ سرمایه‌دارها.

خواننده‌ای که به مدد ماه عسل و تیتراژخوانی و فروش آلبوم‌ها و کنسرت‌هایش از طبقه‌ی متوسط خارج شده و زندگی‌اش مماس با دردهای مردم نیست را چه به روشنفکربازی با موسیقی اعتراضی، من اتفاقا مهدی یراحی را می‌پسندم و برای موسیقی او احترام قائلم، این نوشته هم اگر درست خوانده شود هیچ توهینی به سرمایه‌دار و سلبریتی جماعت و یراحی و دیگران را در خود ندارد، بلکه نقدی است بر روند مصنوعی تحرکات اجتماعی که می‌تواند به خود ما هم برگردد. زمانی که حرفی به اندازه‌ی دهان نباشد توی ذوق می‌زند و وقتی آشِ شورِ این آشپزها به ذائقه‌ی منِ مخاطب نیاید لاجرم نقدی هم شکل می‌گیرد و آنگاه که اعتراضِ طبقه‌ی من از زبانِ نامحرم بیان شود باورش سخت می‌شود، انگار عقلِ خیلی از ماها - مسئول و هنرمند وسلبریتی و ما مردم – پاره‌سنگ برداشته که اینگونه می‌اندیشیم و رفتار می‌کنیم و با توجه و تاییدمان به این رویه دامن می‌زنیم، جنسی که خریدار نداشته باشد هیچ‌گاه به بازار عرضه نمی‌شود.

و سرآخر نکته‌ای هم به اضافه برای فردا روزی که شاید دری به تخته خورد و امثال منی هم هجرتِ طبقاتی کردند - جلودارِ آمدنِ آن روز نیستم اما برای رسیدن به آن سگ‌دو هم نمی‌زنم. آن روز سعی می‌کنم اموری که دردهایم را با طبقات پایین مماس می‌کند در زندگی‌ام حفظ کنم، تا اگر اشکی برای کسی می‌ریزم اشکِ تمساح نباشد و اگر مددی می‌کنم برای خالی کردن عقده‌ها و سرپوش گذاشتنم بر عذابِ وجدان و حفاظت از اخلاقِ بوژوازی نباشد.


 

یک. ناگاه همه چیز به حسرت تبدیل شد. حسرتی فردی پیرامون دست نیافته‌ها و حسرتی جمعی درباره‌ی دست‌یافته‎‌ها.

تبِ نوستالژی‌بازی با دهه‌ی شصت که فراگیر شد حاکی از همان حسرتِ جمعی است. با وجود عطاویچ، غمی عجیب از ساندویچ‌های کالباسِ مدرسه که آبِ خیارشور و گوجه‌اش روی خمیر نان ساندویچی پس داده بود حکایت می‌کرد. افتتاح خط7 متروی تهران هم نمی‌تواست مهجوریِ ایکاروس‌های امام حسین(ع) – آزادی و اتوبوس برقی‌های تهران نو را سرپوش بگذارد. همه چیز می‌توانست به صورتِ «دهه‌ی شصتیزه» شده جلوه‌ای رسانه‌ای و جذاب به خود بگیرد. اساسا نوستالژیا حسرتِ غم‌آلوده‌ی گذشته‌ای که شاید خیلی هم بر وفق مراد نبوده باشد. فارغ از اینکه دهه‌ی شصت از بسیاری جهات نقطه‌ی عطفی در تاریخ معاصر – و حتی کل تاریخ!- است، اما اسارت در گذشته و زیستنِ خیال‌آمیز در آینده تنها راه برون رفت از حال و روزمرگی‌هایش است. از این مدل مثال‌ها به وفور می‌توان نوشت، مثال‌هایی که در چند ساله‌ی اخیر به اتکا سوشال و رسانه‌های فراگیر عمومِ عوام را درگیر خود کرد. تلویزیون هم به دام نوستالژی افتاد و آرشیو دهه‌ی شصتش را رو کرد. این‌ها همه خرده‌ای از حکایت حسرت جمعی ما بود، با وجود همه‌ی دست یافته‌ها.

در مقابلِ بسطِ غریبِ تکنولوژی ارتباطات و خلقِ فردِ مُنتَشَری که دائر مدار رسانه‌ها بود، اما به واقع با توئیتر و اینستا و من و تو و نود و خندوانه و . در اسارت. درد، گفتمان غالبِ عصرِ معاصر است در حوزه‌ی فردی، دردِ عدمِ رسیدن به چیزهایی که رسانه می‌گوید خیلی‌ها رسیده‌اند. ویترین از موفقت‌هایی که رسانه برای ما فراهم آورده و ما ناچاریم که در این چند صباح قدمی برداریم، حالا پاسخ به پرسش آخر چه می‌شود خیلی محلی از اعراب ندارد! این دردِ حتی به جسم و بدن هم سرایت می‌کند، چون برای یک جرعه نوشیدن از پیاله‌ی موفقیت مثالِ خرِ عصاری باید صبح تا عصر دوید و عصر تا شب هم فردیتِ حاصله را با سوشال منتشر کرد. این هم حسرتِ فردی پیرامونِ دست نیافته‌ها که البت بسیار است و بسیار.

 

دو. نه، ابدا! من تهران‌زده نشده‌ام.

نشان به همان اردوی جهادی چند سال پیش که وقتی برگشتم مهم‌ترین دریافتم را درباره‌اش این‌گونه نوشته بودم: این‌جا همه حسرت نداشه‌هایی را می‌خورند که ما حسرت داشتن‌اش را می‌خوریم. بله، همه‌ی ما حسرتِ داشتن تمامِ چیزهای بیهوده و باهوده‌ای را می‌خوریم که از بدو آگاهی به بودن و دیدن‌شان عادت کردیم. خواه به زبان بیاوریم، خواه کتمان کنیم و حتی اگر چیزی به مخالفت‌اش بگوییم. همه‌ حسرت داشتن مترو را خواهند خورد حتا اگر در پیکِ ازدحام‌اش در هفت واگن 6 نفر سوار شده باشند، منتهی یکی می‌گوید، یکی کتمان می‌کند و دیگری هم تمام حسرت‌هایش را با کامپلکس‌های رفتاری دیگری بروز می‌دهد. این‌جا همه حسرت تلویزیون را می‌خورند، شنیده‌اند شب‌ها خندوانه دارد، حسرت جاده را می‌خورند، چون می‌دانند جاده راهِ 7 ساعته را به دقایقی کاهش می‌دهد، آبِ شربشان لوله‌کشی و بهداشتی نیست، و اطبایی که در اردوهای جهادی آمده‌اند از مضرات آبِ غیرِ لوله‌کشی و تصفیه نشده برایشان گفته‌اند. من هنوز درباره‌ی این حسرت‌ها فکر نکرده‌ام. من از روز اول همه‌ی این‌ها را داشتم. یحتمل ماحصل این اردوی چند روزه‌ی رسانه‌ای برای اهالی این‌جا باید نمه‌ای از توسعه‌ی شهری باشد، من هنوز مطمئن نیستم که بعد از توسعه چه بلایی سرِ آرامشِ این قوم خواهد افتاد. و به فکرم آمد روزگاری که ایران در حال انتقال از بدویت به رشد بود! تصمیم‌گیری سختی برای عقلای قوم در جریان بوده است. دو راهی توسعه شاید از بزرگ‌ترین و صعب‌ترین دوراهی‌های همه‌ی تاریخ بشر بوده است.

 

سه. ساده نباشید. ضد مدرنیته ضد سنت نیست. اصلا ضد هیچ چیزی ضد چیزی دیگری نیست!

من اصلا به دوگانه‌ی سنت و مدرنیته قائل نیستم. اصولا جریانِ سیال واقعیت و حقیقت دوئالیسم و دوگانگی‌ها را کمرنگ می‌کند. تاریخ – و زمان – راه بازگشت ندارد. تاریخ روبه جلوست، اگر چه گاهی دور می‌زند روی مسیر قبلی اما با وسیله‌ای دیگر و با سرنشینانی متفاوت. همه چیز اجل دارد. تاریخ هم. زمان هم. اجلِ مدرنیته هم خواهد رسید اما راه بیرون رفتن از این بسطِ بی‌محابای حسرتِ فردی نداشته‌ها و حسرتِ جمعی داشته‌ها چیست؟! یک راه‌حل فوری و آسان شاید با تمام وجود و توان دل دادن به تقدیری باشد که برای‌مان مقدر شده، خواه به سبک مای، خواه ترکیه و یا لبنان و چین و روسیه، البته روی همه‌ی این مدل‌های توسعه حرف و حدیث بسیار است اما نمی‌شود بر سر این مساله ‌که ما هنوز بلاتکلیفیم و بلاتکلیفی لاجرم به حسرت‌ها دامن می‌زند و حسرت‌ها خوره‌ی روح و جسم و جان‌مان شده‌اند، تامل نکرد.

استادی داشتیم که چند سالی در هالیوود فیلمبردار بود، می‌گفت اولین باری که سر صحنه رفتم آقایی با ماشینی مدل بالا و دبدبه و کبکبه‌ی بسیار آمد سر صحنه، حتی یکی کتش را می‌گرفت و دیگری درب ماشین‌اش را باز می‌کرد و. خلاصه احترام و عزت در حدّ مارتین اسکورسیزی. کنجکاو شدم که ببینم سمتش در تیم فیلم‌سازی چیست، یحتمل تهیه کننده‌ای، سرمایه‌گذاری، کسی باشد. فیلم‌برداری که شروع شد دیدم کارش تراولینگ(همین چرخ دستی ها که دوربین رویش مستقر می شود) است!

غرض اینکه توسعه نقش هر کسی را در جهان توسعه یافته مشخص می‌کند و او هم با تمام وجود نق‍ش‌اش را می‌پذیرد، اگر بازیکن باشد سعی می‌کند خوب بازی کند و حرفه‌ای، و اگر هوادار باشد خوب تشویق کند، البته رویا و سودا و حسرت‌ها همیشه برای انسان هست اما نه به قدرِ جوامعِ بلاتکیف که همگان سودای همه چیز دارند. فرمود زهد آن است که نه غم گذشته بخوری و نه سودای آینده کنی، صوفی ابن‌الوقت باشد ای رفیق. نیست فردا گفتن از شرطِ طریق

 


نوشته سفارشی است اما موضوع و تحلیل نه

کامنت: تیتر انتخابی دومم برای این یادداشت؛ لطفا الاغ نباشیم،‌ خر و گوسفند خوب‌اند!

ترامپ تحریم‌ها را برگرداند، آن‌چه همه فکرش را می‌کردیم اتفاق افتاد، اما چیزهایی که در پستوی روابط بین‌الملل و کارتل‌های قدرت و سرمایه‌داری در جریان است - فارغ از نشتِ حساب‌شده‌ی رسانه‌ای – هیچ‌گاه به فهمِ ما محصورانِ رسانه‌های رسمی نخواهد آمد. اتفاقا بر خلاف تصور ظاهری از هیچ تئوری توطئه‌ای نمی‌خواهم صحبت کنم. مساله یک فرآیند طبیعیِ وابسته به اقتصاد است و راهی که سرمایه‌داری و شبه‌سرمایه‌داری می‌پیماید تا درکِ متافیزیکیِ ما از «توطئه» و «ت» را بسط بدهد و نقدهای به ظاهر دمِ دستی و ساده و نوعی استکبارستیزی خودخواسته را جریان بدهد. ت و هرآن‌چه در پارادایم و حوزه‌ی آن اتفاق می‌افتد در واقع سرپوشی است بر روابط اقتصادی و از همین منظر «مارکس» جوهر امپریالیسم را در کاپیتالیسم و انباشت سرمایه دانست و تحلیلی از مناسبات توده‌ها و محرّک‌های تاریخی آن‌ها ارائه داد.  

سرمایه‌داری نه تنها با ت و توطئه، بل به انواع وسائلی که در اختیار دارد و مهم‌تر از همه، با الگویی داروینیستی و به منظور تنازع بقا ضدّ خودش را خواهد ساخت. کما این‌که سوسیالیسم نیز با نگرانی‌های انباشت سرمایه دست و پنجه نرم می‌کرد و لنینیسم و استالینیسم هم گرچه از خواستگاهِ چپِ انقلابی برخواستند اما به نوعی سرمایه‌داریِ دولتی رسیدند که بلایش برای توده‌ها از سرمایه‌داری بازارِ آزاد و فئودالیته خانمان‌سوزتر بود. یعنی از چپِ رادیکال تا راستِ محافظه‌کار و راستِ لیبرال همه در نزاعی برای بقای سرمایه‌داری بودند.

اشتباه نکنید! پای هیچ جریانِ پشتِ پرده‌ای در میان نیست. به توطئه هم فکر نکنید. اصولا شدّت و پیچیدگی روابط در کلان‌جوامع آن‌قدر هست که با یک روبرد مرداک و لابی صهیونیسم و . کار را جمع نکنیم. گرچه این‌ها هست اما به خیال خامِ خودشان و دشمنانِ خامشان است که فکر می‌کنند نظام اراده‌ها و فردیّت‌ها و جوامع، امری آن‌چنان بسیط و ساده‌اند که با یک اصطلاحِ آبکیِ «مدیریت جهانی» جمع شوند.

توسعه و سرمایه‌داری بعد از جنگ جهانی دوم در آمریکا شکل می‌گیرد و در جایی دیگر مدل توسعه‌ی اروپای غربی غالبا با دولت رفاهی و سوسیال دموکراسی سامان پیدا می‌کند. انباشت سرمایه لاجرم به تراکم و شکاف طبقاتی خواهد رسید، پس از نظر سوسیالیسم انقلاب یا رفرم در جوامع سرمایه‌داری امری تردیدناپذیر است. اما آیا سرمایه‌داری نمی‌تواند زمین عوض کند؟ انقلاب که هیچ، حتی رفرم و اصلاحات بر پیکره‌ی سرمایه‌داری زخم‌هایی بی‌مرهم خواهد زد، آن‌چنان که «پرستوریکا» شوروی را تار سرحد فروپاشی برد. غافل از این‌که آلترناتیوِ سرمایه‌داریِ دولتیِ شوروی، کشورهای تقسیم شده از آن بودند. یعنی هر جا سرمایه حرف اول را بزند ملیّت، دین، عقیده و هر ایده و ایدئولوژی دیگری برایش وسیله خواهد شد.

آیا سرمایه‌داری شبه‌خصوصی آمریکا آلترناتیوی برای خود ساخته است؟! آن‌چنان که سرمایه‌داری دولتیِ شوروی برای خود تدارک دیده بود. پس آنگاه سهامدارانِ اصلیِ سرمایه‌داری با تغییر زمین، تغییر ت نخواهند داد؟ سرمایه‌داری همچون ترامپ چرا به درون‌گرایی روی آورده است و حتی با اروپا چالش می‌کند؟. آیا ترامپ با تمام وجود می‌خواهد سرمایه‌داری را در آمریکا نگاه دارد و آیا آمریکا در پایانِ راهِ میزبانیِ سرمایه‌داری است؟ در آن‌صورت کدام خاک و کدام مردم‌اند که مستعد میزبانی از سرمایه‌داری‌اند؟ آمریکا و قدرت‌اش در حال افول هم باشد سرمایه‌داری روی پایش ایستاده، نهایت این‌که جایش را عوض می‌کند، جایی مثل چین، روسیه یا حتی کره شمالی! سرمایه با انسان گره خورده و او در دنیای مادّی عموم معادلات و محاسباتش را با عقل معاش می‌سنجد.

رفتار ترامپ در قبال ایران – و حتی اروپا – نقطه‌ی عزیمتی است برای تحلیلی تازه از سرمایه‌داری. تحلیلی که باید از توطئه معنای واقعی‌اش را مراد کند تا بفهمد آن‌چه منطقِ دنیای مادّی است، همانا سرمایه است. از قابیل تا قارون و. تا همین امروز  اساس قدرت بر کارتل‌ها و تراست‌ها و هلدینگ‌های سرمایه‌داری شکل گرفته و مبارزه با سرمایه‌داری نمی‌تواند با نوعی سرمایه‌داری صورت بگیرد،‌ خواه اسم این مبارزه را بگذاریم اقتصاد مقاومتی و خواه هرچیز دیگر. این‌که کدام اندیشه‌ی ی می‌تواند در فقدان نظارت‌های معنوی – که در طراحی مدل خیلی نباید رویش محاسبه کرد! – از انباشت سرمایه و طبعا تجمیع نقاطِ بلقوه در گرافِ ‌قدرت جلوگیری کند بحثِ‌ امروز و دیروز نیست، اما تجربه‌هایی نشان از آن دارند که با «دیپلماسی تقیه» شاید بتوان نگاهِ طمع را کور کرد و جریان آزاد سرمایه را شکل داد و با «تبیین رشد از غی»‌به جای «اکراه» زمینه‌های فرهنگی را ساخت و با رجعت به اصول، باگ‌های اجرایی فسفه‌ی ی را پذیرفت و رفو کرد.

توطئه در معین به معنیِ آماده کردن، زمینه‌سازی و مقدمه چیدن برای انجام کاری آمده است و پیوست‌های متافیزیکی به توطئه، فارغ از قضاوت در باب راست یا دروغش به نوعی انفعال خواهد انجامید، انفعالی سیستمی.

با این درک و همراه با این سوالات، چالش ما با امپریالیسم گویا هنوز از همان سرچشمه آب می‌خورد و این با اقتضائات و تحلیل امروز تعتی ساختاری دارد، مگر این‌که مدخلی بر توطئه را از همین خاک آغاز کنیم و اندیشه‌ی جمود ی که همواره با شعار – و گاها شعر – صدای خود را بلند کرده است را آگاهانه نقد کنیم. نمی‌دانم مطلب درست طرح شد یا نه، اما من اساسا توطئه را به صورتی ساختاری طرح کردم، نه با مافیا و جمعیتی خاص، به سبکِ ژانرِ معمایی.

جامعه سرمایه‌داری مثلِ یک تابع عمل می‌کند. یعنی ورودی‌ها و عملکردهایی که بر روی آن انجام می‌گیرد و خروجی‌ها و کاربری‌هایش همه واجد نوعی نظم سیستمی‌اند. نه تنها جامعه‌ی سرمایه‌داری مدرن بلکه جوامعِ سرمایه‌دار در گذشته نیز با همین ساختارِ اجتماعی و فرهنگی عمل می‌کردند، با این تفاوت که مدرنیته این سیستم را در شکلی تکنولوژیک بسط داد.

سال‌ها پیش و در روزهای تغییراتِ جدید جهان و برچیده شدنِ فئودالیسم و ظهورِ تکنیک و کاپیتالیسم، عده‌ای سرمایه‌داری را بی‌هیچ حرفِ اضافه‌ای از متافیزیکِ قدرت و بافتن‌هایی از این دست به صورت روال منطقی و از طریق فلسفه و اندیشه‌ی ی مورد بحث قرار دادند، آن‌ها سوسیال دموکرات بودند. عده‌ای دیگر اما برای تثبیث و القای قدرتِ فراطبیعیِ سرمایه‌داری در پی اثبات و نشان دادن دست‌های پشت پرده‌ بودند. مهدِ آن تفکر اروپای غربی بود و تفکر دوم در مستعمرات و جهانِ سوم امروزی و اراضیِ توسعه نیافته منتشر شد. حالا باید دید آن‌ها کجایند و این‌ها کجا؟!


برای ماه‌نامه‌ی سرو

کامنت: وقت تلف نکنید،‌این فیلم را ببینید.

فیلم «مرد دوازدهم» بیش از هر چیز من را به آن واداشت تا درباره‌ی مفاهیمی تامل کنم که در فطرت ابناء بشر بارگذاری شده‌اند، جهان‌شمول‌اند و دریچه‌ای برای مخاطبه‌ی جهانی. البته ما آن‌چه خود داریم را - آن هم در احسن وجه - نباید از بیگانه تمنا کنیم، اما فطرت جهانی با «سرزمین» بیگانه نیست. گرچه مرزبندی و تحدید کشورها مساله‌ای کاملا مدرن است، اما «ایده‌ی وطن» با «ایدئولوژی ناسیونالیسم» بسیار توفیر دارد. از همین منظر است که مرد دوازدهم علی‌رغم هم‌جهتی تِماتیک با متفقین در جنگ جهانی دوم، می‌تواند فیلمی غیرایدئولوژیک باشد که گزاره‌هایی از ایده‌ی جهان‌وطنیِ عرفان شیعی را در خود مستتر دارد، چه این‌که تلاش قهرمان فیلم جز برای رهایی وطن اشغال شده‌اش توسط مهاجمین نازی معنا نمی‌گیرد. برای درک این مفهوم بهتر است به تماشای این فیلم بنشینیم تا ببینیم حماسه، شجاعت، جهاد برای امر قدسی و مبارزه با ظلم می‌تواند زبان مفاهمه‌ی فرهنگ انقلاب اسلامی با جهان باشد. آن‌چه که بسیار از آن تغافل داشته‌ایم و در طول این سال‌ها با ی‌کاری - و گاها ی بازی - در صددش برآمده‌ایم.

اشاراتی که در متون روایی ما در باب آخرامان و ظهور حقیقت و حقیقت طلبی از غرب، وجود دارد ما را به این مهم فرا می‌خواند که حقیقت منحصر در قوم و قبیله و زمین و زمان نیست، بلکه امری ورای ماده است و تنها در مواردی قابلیت ظهور می‌یابد که استعدادی ببیند. غرب پس از ضربه‌های سهمگین مدرنیته به نوعِ انسان و به ستوه آوردن فطرت بشر در خلال جنگ‌های جهانی اول و دوم، سیر علم و تکنولوژی و پیشرفت‌هایی که مژده‌ی آینده‌ای اوتوپیایی را می‌دادند، حال دچار اختلالی سیستماتیک شده است. این آکواریوم زیبا از دور دست برای بسیاری شاید به مدینه‌ی فاضله‌ای بماند که غایت تمدن بشری است اما سیگنال‌هایی که از توده‌های اجتمای در اروپا و امریکا و جهان توسعه‌یافته به گوش متفکران جهان رسیده چیز دیگری است. در جایی از زبان یکی از تمداران امریکایی خوانده بودم که آیت‌الله خمینی غرب را با بحران جدی برنامه‌ریزی مواجه کرد، بحران برنامه‌ریزی برای مدرنیته یعنی ناهمسویی مردم و دولت و بازگشت به فطرت اول.
مرد دوازدهم نیز همچون بسیاری از محصولات هنری و فکری غرب حاوی این مطلب است که خدشه به یکی از مهمترین ایدئولوژی‌های مدرن یعنی ناسیونالیسم، می‌تواند نقطه‌ی ورود به مفاهمه‌ای باشد که آرمان انقلاب بوده، و شاید هنوز هم باشد! آرمان انتظار آماده‌گر و پرده‌دری از ماهیت ظلمی سیستماتیک که در جریان مدرنیته شکل گرفته و اکنون به تمام عالم - حتی خاکی که انقلاب اسلامی در آن شکل گرفته - سرایت کرده است.

فرض را بر این بگذاریم که شخصیت اصلی داستان نه به خاطر ملیت و مبارزه با نازی‌ها بل برای این‌که نمی‌خواهد زیر بار ظلم برود - حال این ظلم از هر گروه و ملتی می‌خواهد باشد - باید پیام صلح را در خاک بی‌طرف سوئد جار بزند و نقشه‌ی شوم نازیسم برای نروژ را به انگلیس‌ها لو بدهد. و مردم نروژ هم نه فقط به خاطر این‌که او مجاهدی نروژی است، بلکه برای خاطر آزادی و گوش سپردن به ندای دورنشان که قهرا آزادی‌طلب است به او مدد رسانده‌اند. همین یک نکته است که فیلم را دقیقا به مثابه‌ی اثری مساوق آرمان انقلاب یعنی ظلم ستیزی و آزادی طلبی بدل می‌کند.

دیالکتیک انقلابیون و روشنفکران ایرانی با توده‌های غربی می‌تواند از این رهگذر سرّ نهفته‌ی جمعیت را برملا کند. آن‌چه در ادبیات عرفانی ما به «وحدت در عین کثرت» تعبیر شده و در لسان اهل بهشت به «آخر دعوانا الحمدلله رب العالمین» ختم می‌شود. تضادها و تعتی که لاجرم در عالم ماده، که پیچیده در ناهمگونی‌های طبیعی و نفسانی است، سرآخر باید به حمد و توحید و وحدت برگردد. و این نه تنها غایت اسلام و انقلاب اسلامی که خواسته‌ی هر تفکر و اراده‌ی جمعی، و هر حرکت و جنبش اجتماعی در طول تاریخ بوده است. اگر راحتی پیش از مرگ باشد در برداشتن فاصله‌ها و کوفتن بر سر ظالمانی‌ست که بقایشان در فرقه‌سازی است. اثر نروژی فارغ از ایدئولوژی ملیّت، حاکی حماسه‌ای بدون مرز است. با عبور از همه‌ی پستی و بلندی‌هایی که در تاریخ و روح جمعی بشر بوده است. اما آیا ما می‌توانیم به عنوان وارثان عاشورا و کسانی که دل در گرو حریّت و آزادی و آزادگی دارند با هر انسانی - در هر دین و آیین و مسلکی - که صدای فطرتش را شنیده و از فاصله و تشتت و تحیری که در این عصر فترت بشر را به خود گرفتار کرده است، راهی به مفاهمه و گفتگو باز کنیم؟ یا هنوز در بند ت و ت‌مداران و قواعد دیپلماسی جهانی و هژمونی غرب و امریکا و تئوری‌های برساخته از قدرت برای اعمال قدرت و استیلای بر خلق خواهیم ماند؟ پاسخ این پرسش زمانی ساده‌تر می‌شود که با تعرض به خویشتن آغاز کنیم و از بلای خودخواهی و خودگویی و خودپسندی که ریشه‌های تاریخی دارند جان سالم به در کنیم، آن‌گاه است که جهان آیینه است و ما طالبان شهود.
این ما و منی جمله ز عقل است و عقال است / در خلوت مستان نه منی هست و نه مایی


برای ماه‌نامه‌ی سرو

نقد کتاب دختر لوتی از شهریار عباسی

کامنت: توصیه به خواندن این کتاب نمی‌کنم. هرچند خوش‌خوان است، خصوصا که شما هنور داستایوفسکی نخوانده باشید! اصولا معنایی ندارد کسی که هنوز داستایوفسکی نخوانده رمان‌های دیگری بخواند. بعد اینکه ما مجبور به خواندن بودیم. بله، سفارش‌نویس هم هستیم اما نویسنده‌ و شاعر وابسته نه!

بی‌مقدمه نوشتن از کتابی که برای خواندن و هم‌زبان شدن با او هیچ مقدمه‌ای لازم نیست آنچنان سخت هم نیست! مقدمه هم منظور فلسفه و جامعه‌شناسی و تاریخ و جغرافیا نیست، که اگر چنین بود همه چیز در دور تسلسل « نفهمیدن» فرو می‌افتاد و خوانش هیچ متنی به درک و تجربه نمی‌رسید. اتفاقا رساترین متون، مقصود را بی هیچ ارجاع فرامتنی به مخاطب می‌رسانند، خاصه اینکه داستان و رمان و شعر و متن ادبی باشند. اما برای خواندن همین رساترین‌ها در عین اینکه به هیچ چیز جز خودشان نیاز نیست، بسیاری از مقدمات لازم است! نیچه جایی نوشته بود؛ از نوشته‌ها تنها دوست‌دار آنم که با خون خود نوشته باشند. با خون بنویس تا بدانی که خون «جان» است. و به نظرم این مقدمات همان جان‌اند که کلام را احاطه می‌کنند و جان مخاطب را می‌طلبند. دختر لوتی را می‌توان یکی دو ساعته خواند و حتی از خواندنش لذت برد. من هم یکی دو ساعته خواندم و گاهی حس خوبی نسبت به شخصیت‌ها و سیر روایت داشتم، اما فکر می‌کنم بیش از حد کتاب ساده‌ای بود. نه ساده‌ی پیچیده، که ساده‌ی ساده! به نظر ساده بودنش بیش از اینکه به عمق باشد و مکاشفات نویسنده، به سطحیت بر می‌گشت. رمان کوتاه است و خواندنی اما خواندنی بودنش تنها به خاطر کوتاه بودنش است. گرچه کتاب خیلی کم دارد - از فضاسازی‌ها تا شخصیت‌پردازی‌ها- اما همین کم داشتن است که نقطه‌ی قوتش شده!
در زمان جنگ یک معلم فیزیک - فیزیکش فلسفه دارد البت - از تهران به پلدختر اعزام می‌شود. جوانی که از ترس سربازی و حضور محتملش در جنگ معلم شده است. این ترس اصلا و ابدا شکل نمی‌گیرد. با چند جمله نوشتن از روبرو شدن آقای معلم با جنازه‌ای که بر اثر بمباران کشته شده یا ترسی که هنگام اعزام دانش‌آموزانش به جبهه از خود نشان می‌دهد، ترس عمیقی که زمینه‌های زندگی‌اش را فراگرفته توجیه شدنی نیست. ضمن اینکه او با بمباران شهرها بیگانه نبوده است. از همان پلدختر هم که برای احوالپرسی با خانواده تماس می‌گیرد فضای ترس از بمباران و جنگ شهرها حتی در تهران، معلوم است. معلم دو دانش‌آموز دارد از خانواده‌ای لوتی( این لوتی البته در کانتکست اجتماعی رمان قابل طرح و بسط است)، یک خواهر و برادر. همین دو هستند که پای او را با خانه‌شان باز می‌‌کنند و راز هویت آقای معلم را برملا. از قضا مادربزرگش از تبار همین لوتی‌ها و کولی‌هایی است که باز هم از قضا همسایه‌ی دیوار به دیوار معلم‌ شده‌اند. این بچه‌ها که با پدرشان زندگی می‌کنند همگی اهل ساز و کمانچه‌اند، نام محلی کمانچه هم که از قضا اسم مادرِ پدرِآقای معلم است. جایی معلم از شاگردش می پرسد که «تال» - اسم مادربزرگش - به چه معنی است؟ او هم می‌گوید تال در زبان محلی یعنی کمانچه. فامیلِ مادربزرگ هم قاعدتا باید «پیوندیان» باشد! چون معلم ناخودآگاه با دانش آموزانِ همسایه‌اش که او را به هویت گمشده‌اش - مادربزرگ - پیوند می‌دهند، پیوند می‌خورد و بینِ آن همه دانش‌آموز تنها به سورنا و سازا علقه پیدا می‌کند. تا آنجا که آقای حیدری، ناظم مدرسه‌ پسرانه هم به آقای معلم (آقای هدایتی اسمِ قصه‌گوی ماست. ) تذکر می‌دهد؛ هدایتی جان این‌قدر با این خانواده نپر، به بچه‌های دیگر هم توجه کن، شهر کوچک است، برایت حرف در می‌آورندها. البته ناظم حیدری دمِ رفتن به جبهه از گفته‌اش پشیمان می‌شود و می‌گوید درباره لوتی‌ها زود قضاوت کرده است.
این‌‎ها برش‌هایی از داستان و روند خط و ربط بین شخصیت‌هاست، البته که باید وقت گذاشت و کتاب را خواند اما همه‌ این ارجاعاتی که آوردم برای نقب زدن به ایده‌ای است که به نظرم نویسنده قصد دارد بپروراند، هویت جایگزین!. همین هویت جایگزین است که بعضی را به ضد جنگ بودن رمان تشویق کرده. اگر منظور از ضد جنگ، ضد تبلیغات باشد همان تعبیر نارسایی است که برای برچسب زدن به دغدغه‌های انسانی اهل قلم در نظر گرفته شده، اما اگر ضد جنگ به معنای ضد دفاع و توسری خوردن و خودباختگی و برساختن هویت‌های جایگزین باشد، همان تعبیر متواتر غش و ضعف رفتگان توسعه و فرهنگ واحد جهانی است. مع‌الاسف به نظرم دختر لوتی با جایگزین‌کردنِ هویتِ قومی و خانوادگی با هویتِ ملی و روحی و کامروا شدن آقای هدایتی در انتهای داستان - نه در پادگان دوکوهه، بلکه در تپه‌های بین راه، در حین فرار به سمت تهران! - رمان را به اثری ضد جنگ از نوعِ ضد دفاع تبدیل می‌کند. بگذریم از همان سادگی که حرفش آمد و نتیجه‌اش این است که دختر لوتی جایی در خاطرمان باقی نمی‌گذارد. نباید به گمان جایزه جلال که خلاف طمطراقش، رنگ و بویی ندارد به وهم ادبیات بیفتیم. شاید این مصیبت عصر ما باشد که دوره‌ی پایان روایت‌ها و بسط خرده روایت‌ها و فراروایت‌هاست. اینچنین است که گویا ادبیات - حتی ادبیات غنی فارسی با زمینه‌های حماسی و عرفانی - از ماندگاری فاصله گرفته‌ است.


برای ماه‌نامه‌ی سرو

یادواره‌ای برای چهل‌سالگی انقلاب

تمام آنات و لحظه‌ها جایگاهی برای بصیرت و بیداری‌اند، برای هم سخنی با آینه‌های ناگهان هستی و نظر در ابتدا و انتها. گویا خالق این کلیّت شگرف در جزء‌جزء آن رمزی از همه‌ی وجود را نهاده است. تنها حبّه‌ای را به دست بگیری به رسم جوامع الکلم خوشه در آستین می‌بینی. با این همه لحظه‌های دیگری هستند که انگار فراتر از همیشه‌اند. بر فراز ایستاده‌اند. به پیش‌و‌پس خود، چنان مرکزی می‌مانند که قله‌ای به دامنه‌ ی کوه. از آنجا و در آنجا، همه‌ی اشیا و اطوار جلوه‌ای دیگر دارند. از آن منظر تماشا برقی دیگر بر چشم‌ها می‌اندازد و حالی دیگر در جان‌ها می‌تراود. از این دست لحظه‌ها و ساعات و اوقات .

آری، این‌ها وقت‌اند، و نسبتی با گذر لیل و نهار ندارند، بلکه علت آمد و رفت ماه و آفتاب‌اند. و اگر اهل شهود را ابن‌الوقت خوانده‌اند شرحی بر همین معناست. چه اینکه تمام شناخت و آکاهی آنان زاده‌ی همین اوقات بوده است.
در تفکر شیعه عاشورا از این دست است، بلکه اصل و ریشه‌ی همه‌ی این اوقات و آنات است. و بعد و قبل از آن هرچه در نهان خانه‌ی اعیان گذارده شده، معلول وقت عاشوراست. چنان انقلاب و شب‌های بهمن‌57 و روزهای جنگ و مقاومت مدافعان خرمشهر. چنان شب‌های عبور از فاو در والفجر 8 و روزهای عطش کربلای 5 در شلمچه.
به همین مناسبت چهل سالگی انقلاب نیز اگر به عیار خرد سنجیده شود می‌بایست وقتی باشد برای اهل جهاد و مبارزه و مدارا که خرقه‌ی پشمینه را به تماشایی دیگر تکان دهند، گرد‌و‌غبار از خویش و همراهان عاری کنند. این اوقات را باید غنیمت دانست و آینه‌های حقیقت و معیّت با حق را در دل جلا داد.
چهل سالگی انقلاب می‌تواند برانگیختن دیگری باشد به دوباره و چندباره یافتن آن‌چه برایمان حکم آب را داشت در برهوت دنیای نو.
به واقعه‌ای که زمان کثیف بی‌معنایی و بی‌هویتی را با زمان لطیف صاحب امانی مماس کرد. به آن روزها که هم مبارزه و جهاد و خون داشت، و هم مدارار و خردورزی، هم روح اساطیری قوم را تجسم داده بود و هم عقل معاش جسمانی را تروّح. می‌توان به روزهایی رجوع کرد که گویا از آفتاب مدینه النبی(ص) نور می‌گرفت، روزهایی که گرچه در حال طی می‌شدند اما در گذشته‌ای تاریخی می‌گذشتند.
نه . این اقوال، ظن‌و‌گمان و نوستالژی‌های کسی که هیچ وقت آن روزها را ندیده نیست. سنت الهی بر این است که جوامع بر‌تکرار حوادث تاریخی قوام بیابند و تلک الایام نداولها بین الناس (آل عمران/ 140). و این روزگار است که بین مردم دست‌به‌دست می‌شود تا در تاریخ هماره نور حقیقت روشن بماند. در این بین حق و حقیقت را با هیچ شخص و قبیله‌ای عقد و پیوند نیست. این ماییم که باید به‌وقت برسیم و در پرده‌ی تکرار حیات، تصویری نو به نو را به نظاره بایستیم.
روزگاری شیخ‌ علی‌ صفایی که متفکری است در جهت حقیقی انقلاب گفته بود؛ در برابر ضعف‌ها و مشکلات انقلاب، توجیه حماقت است، تضعیف جنایت است و تکمیل رسالت. با این نگاه می‌توان از لاک فردیّت انتزاعی بیرون آمد و در پیوند با جامعه و همراه با حرکت جوهری انقلاب به آن‌چه ما را گرفتار سطحیت‌ها و آغشته‌ی سرگشتگی‌ها کرده است تعرض داشت، که اصل فارغ از زمان و مکان، طالبان را به خویش دعوت می‌کند. اصل آن است که برای فرد به فرد واقع می شود و اگر سرچشمه‌ها گل‌آلود نباشد، لاجرم همه را به حقیقتی واحد فراخوان می‌دهد. جمعیّت لامحاله هیچ فردی را رها نمی‌کند و انقلاب و آرمان و حکومت و عدالت و آزادی و اقتصاد و ساختار فکری و اجتماعی اسلام چاره ی همین فردی است که تنهاست. گرچه در جمع و با جمع است. لقد‌جئتمونا فرادی کما خلقناکم اول مره (انعام/94)
انقلاب اسلامی در چهل سالگی می‌تواند به اول و ابتدای خویش مبعوث شود، چنان که در ابتدا نیز برانگیختنی بود به ابتدای تاریخ و مبدا انسانیت. به تغافلی که انسان مدرن به آن گرفتار آمده بود و فلسفه و بازسازی و وضعیت اصلاحی- انتقادی پست‌مدرن هم برای تذکر به او حیله‌ای نداشت. غفلتی که به تعبیر هایدگر 2500 سال وجود و حقیقت را به محاق برده بود و سخن امثال او و نیچه و کگارد و دیگر اندیشمندانی که در دامنه‌ی آتشفشان ساکن بودند و گریبان چاک می‌کردند برای افسون‌زدگی و ابتلا عظیم بشر جدید، بی‌فایده بود.
آری؛ شاید آن‌ها نمی‌دانستند که هبوط بشر حقیقتی تاریخی است و تنها تفکری که در همه‌ی اعصار تا رجوع و بازگشت دوباره‌ی آدمیان، ارتباط میان زمین و آسمان را برقرار داشته، شیعه‌ی انقلابی است. شیعه‌ای که بر مدار انسان کامل می‌گردد و با اصالت دادن به جوهری فردی از جامعه و تاریخ و تکوین نیز غافل نیست. تفکری که تا بقاء استکبار و استعمار و بت‌تراشی و بت‌پرستی قائل به مبارزه است و در همین اثنا با انسان دورافتاده نیز به مدارا قدم می‌زند. تفکری که با خوف و رجا آنی و کمتر از آنی به خود واگذاشته نیست تا با تفسیر و تاویل نابجا، به توجیه‌گری ختم شود. اندیشه‌ای که گرچه از مراقبه و محاسبه نمی‌گریزد اما وصول‌حق را به هیچ سالکی وعده نداده است. می‌توان در وقت چهل‌سالگی اصول را مرور کرد. آنکه اصول را در جان خود به امانت و عاریه دارد همواره به خوف از دست دادن و بریدن به خویش مشغول است. طوبی لمن شغله عیبه من عیوب الناس (نهج/ خ176)
این سالک چهل‌ساله در طی طریقش گرچه با عداوت‌ها و کینه‌ها روبرو بوده است اما تغافل افرادی که تناسبی با آن دارند از حقیقتی که جزو علل معدّه‌ی انقلاب است، آن‌ها را به عداوتی ناخواسته با رسم انقلاب کشانده است. انقلاب حرکتی جمعی و طلبی است که آن‌ها از ساختارهای اجتماعی دارند، اما هر فردی، حتی بی هیچ نسبتی با جمعیت، می‌تواند بهره‌ای از آن داشته باشد. و این از رسوم فراموش شده‌ی انقلاب است. راوی فتح در شب‌های عاشورایی والفجر هشت ما را به این تماشا فراخوانده است که؛ بیا و بعثت دیگرباره‌ی «انسان» را تماشا کن، خداوند بار دیگر «انسان» را برگزیده است.


اول بار مرتضی بابِ اعتراض را به رویم گشود. قبل از آن سر به زیر بودم. سعی می کردم فکر کنم که باید ساخت. هم باید دنیا را ساخت و هم با دنیا ساخت و در همین اثنا خودت را. مرتضی به تقدیر و دنیا رضا نبود. مثلِ ویروسِ آنفلوآنزا نیتی اش را منتقل می کرد و الحق هم به استخوان می زد. جملاتِ تیغ داری داشت که بعدها ردّش را در چپِ انقلابی و راستِ افراطی و پست مدرنِ لاقید زدم. من خودم امتدادِ همان حرف‌ها را بردم در قالب شیعه‌ی معترض و با تعریف خودم این نحله‌ی اعتراضی جدید با انقلابی‌گری مرسوم و حزب اللهی بازی توفیر داشت. برای کسی که نمی توانست عینیتش را با ذهنیت هایش تطبیق بدهد، اعتراض مسلکِ لاجرمی‌ بود. و هست و خواهد بود.  دقیقا وقتی همه‌ی راه‌های کشف، بسته می‌شود و نوعی آشفتگی و اضطرار سراغت می‌آید، هیچ چیز مثل اعتراض راه حل نیست. در مقامی که همه دانسته ها و کرده ها برایت  بی معنا می شود. حتی عوامل روانشناسی و انگیزشیِ جهانِ مدرن هم راهگشا نیست. این حالت را بیشتر با شاخصه‌های عدم رضایتمندی، عدم موفقیت و فقدان های دیگری  می سنجند که شخص در برابر امکانات و داشته هایش خواهد داشت و نتیجتا افسردگی یا هرچیز دیگر.  

خلاصه اینکه مرتضی یک نقطه‌ی عطف بود. بعدها طبق قاعده ای که داشتم - یعنی تبدیل همه چیز به قاعده – با خودم گفتم هرکس مرتضایی دارد که معمولا در یک شب سردِ اواخرِ پاییزی یا اوایلِ زمستانی به سراغش خواهد آمد و تمامِ شالوده‌های رضایت‌مندی و نیی‌اش را زیر سوال خواهد برد. و او اگر به درجه ای از اضطرار رسیده باشد که لذت ها و شادی ها و غم ها و خواست ها و نیازهایش با تعاریفِ عُرفی زاویه گرفته باشند، حتما به مرتضایش روی خوش نشان خواهد داد و حرفهایش را می شنود.

من در بحرانِ فردیّت و جمعیت، گوش دادم به نطقِ کسی که نسبت ها را به هم می ریخت بی آنکه تناسبِ تازه ای برقرار کند. شاید هم به خاطر داشتنِ رگه هایی از اعتراضاتِ عدالت خواهانه و چپِ انقلابی بود که ویروسی شدم. بیشتر به اهلِ قدرت و ثروت می تازیدم بی آنکه به اول و آخرِ امر فکری کرده باشم. مرتضی فاهمه را با اعتراض گره می زد. اعتراضِ او چیزی ورای نقدِ هنری و نقبِ ی و غرولندهای خاص به عام بود. گرچه به همه ی این ها منتهی می شد. شاکله داشت. سعی می کرد برایش منطقی بیرونی بسازد که همه فهم بشود. این‌ها نه آنچه مرتضی بود و می نمود، بل در حداقلِ ماجرا، برداشتِ من از مسلک اوست.

همه ی این دیالکتیک در یک شب سرد و تاریک زمستان اتفاق افتاد. شاید ریز ریز برف هم می بارید. شاید هم من برای دراماتیک کردن آن شب اینطور تصور می کنم. نمی دانم. اما از سرمای شلاقی اش مطمئنم. فرم و محتوا با هم جوشید و من که خسته از طعنه های خود به خویش بودم، مطلب را گرفتم. همان شب بعد از جدا شدن از مرتضی بود که قدم زدن از چهارراه ولیعصر تا انقلاب به دلم نشست. از چهار راهِ ولیعصر راسته ی خیابان انقلاب را گرفتم و از سمت نرده های دانشگاه تهران رفتم میدان انقلاب. سیگار هم بود. باز برگشتم. باز رفتم. رفت و برگشت در خیابانی که مرکزِ شکل گیری بزرگترین اعتراضِ تاریخِ معاصرِ ما بود، تاثیری مضاعف بر ذهنم گذاشت. همیشه آدم وقتی چیز تازه ای پیدا می کند برای اطمینان از بودنش می خواهد تایید دیگران را بگیرد. یا حداقل از خودش در آینه. برای همین بود که در رفت و برگشتِ سوم می‌خواستم بودنم و معترض بودنم را با یک نفر چک کنم. گرچه نه آیینه ای یافتم نه کسی. اما گهگاه خودم را در انعکاسِ رفلکس شیشه های تاریک و روشن و ویترین های آیینه‌سانِ رنگی  می‌دیدم، که قدم می زنم و سیگار می کشم. خودم را یافته بودم که می خواهم از همه چیز فاکتور بگیرم و معادله ای برای حل همه ی سوال ها و تحلیل همه ی جواب هایم بسازم، به یک باره تمامِ داشته ها و نداشته های ذهنی ام را در یک نظام فکری تنظیم کنم و هگل وار پایان تاریخ و غلبه ی یک چیز بر همه چیز را اعلام کنم. هرچند این تلاش ها در همیشه ی تاریخ بیهوده بوده، اما دست کم برای یک نفر سود دارد. خودش(خودم. خودت.).

آدم‌ها- نه انسان‌ها - در واقع با هر نوع دغدغه و آرمان و حرف و اندیشه ی اجتماعی باز برای خودشان کار می کنند و این دیالکتیکِ بین اندیشه های فردی و واقعیت های جمعی بوده است که جماعتِ کاهل و اهل روزمرگی و فاقد هرگونه معناداری را به دامان متفکران سوق می دهد. جماعت کال عبارتند از؛ شبه متفکران یا فعالان فرهنگی و رسانه ای یا خرده بورژوآهای نوپا و مهندسان رسانه و فرهنگ و اهلِ علومِ انسانی یا هنروران و مولدان فرهنگ و هنر و الخ. طبقه ی پایین تر مردم و جمعیت و توده ها و کاستیومرها که البته دموکراسی آنها را تا حد سفارش دهنده‌ی محصولات فکری و فرهنگی ارتقا داده!!!. متفکرانِ متحیّر برای رهایی از رنجِ تحیّرزدگی و ظلماتِ عوالمِ متافیزیکی به همدردی و همفکری و همراهی مردم نیازمندند. و هستی به مراتب خودش را شکل می دهد تا در حرکتی دایره وار همه چیز دوباره و صد باره و هزارباره. تکرار و تجربه شوند و سنت‌ها و قاعده‌ها تکلمه و تبصره بخورند. بگذریم از مرگ و نقطه سرخطی که معلومِ هیچ کس نیست به کجا و چگونه شیفت می شود. (قل کل یعمل علی شاکلته، فتامل)

واقعِ قضیه این است که تا با اشیا تعارضی نداشته باشی نمی شود در طولشان قرار گرفت. این را خودت باید بفهمی. گفته ی این و آن نهایتا تذکری است به اینکه زاویه ی دیدت را عوض کنی. یا تماشایت را – اگر تماشایی داری.-  تغییر دهی. حتا عارفِ شاهدی مثلِ حافظ هم با تحقیقِ هزارباره نمی تواند ثابت کند که جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است، تا اینکه در تعارض، با نقدی صوفی وار - که البته همه اش صافی و بی غش نیست- درکی مشوّب از خویشتن و هستی می یابد، آنچنان که هر حقیقت طلبی غبطه می خورد که چرا دیگر نمی شود تماشایی اینگونه داشت. (ما همه بی غیرتیم. عزمِ تماشا که‌راست)

راستش الان که به نقطه ی تلاقی من و مرتضی فکر می کنم، می بینم اعتراض جوهره‌ی حیات است و اگر او نبود من در بهترین شرایط دنیایی می ساختم که حدّ می گرفت. دنیایی که راهی به بی نهایت نداشت. نیی مرتضی اصیل تر از رضایتِ فیکِ من بود. (یا سریع الرضا اغفر لمن لا یملک الا الدعا و سلاحه البکا.)

 


" از زمانی که همه ی روابط خودم را با دیگران بریده‌ام، می خواهم خودم را بهتر بشناسم." (بوف کور - چاپ دهلی)

برای نوشتن درباره ی بوفِ کورِ هدایت، از همین جمله آغاز می کنم و به همین جمله اکتفا می کنم. والسلام.

کتابِ پیچیده نمایی که هیچ چیز نیست. تعبیر سید احمد فرید برای صادق هدایت بسیار گویاست. «سقوطِ هدایت در چاله ی هرزِ ادبیاتِ فرانسه». من حتی می توانم اضافه ی تنبیهیِ فرانسه را بردارم و بنویسم «سقوطِ هدایت در چاله ی هرزِ ادبیات» یا «سقوطِ هدایت در چاله ای هرز ». اگر با هدایت به مثابه ی انسان طرف باشیم سومی، اگر هدایتِ نویسنده را بگوییم دومی و اگر هدایتِ غیرِ اورژینال و مقلّد را مراد کنیم، تعبیر اول حدّی از مفهوم را با خود خواهد داشت.

در جهانی که شناخت مبتنی بر رابطه هاست و بی ربطی یعنی بی معنایی ( عرفان و حکمت ما سرریزی از این اشارت هاست، از تصوف و آیین فتوت تا حکمتِ شعری و شریعت)، فردیّتِ کاذب و اوهامِ حاصل از تنهایی و خودگویی و خودبینی، منتهی به شناخت هیچ چیز نمی شود، چه رسد به خود.

بوفِ کور هیچ است. و چالشِ اصلیِ کسی که می خواهد نقدی از بوفِ کور بنویسد «از چه چیز» نوشتن است.

آدمِ تنهای خوابگردی که می خواهد ریشه ی اوهامش را برای ما بازگو کند. زنِ ای دارد - یا خودش گمان می کند است. مهم نیست. دایه ای دارد که با ی چروکیده و سیاه شیرش داده. باز مهم نیست. معلوم نیست بچه ی پدرش است یا عموی دوقلوی پدرش. چه اهمیتی دارد. روی طاقچه ی اتاقش مشروبِ کهنه ی موروثی اش را به رخ می کشد. بکشد. منقل و وافور و نشئگی و. این آدمِ بیمارِ جنسی. 

لابد توقعِ این است که ما با سمبولیسم به تحلیلِ نمادهایش بنشینیم یا به سبکِ حبیبِ احمدزاده آستین بالا بزنیم برای رمزگشایی از اثرش. مسئله ی حبّ و بغض زداییِ حبیبِ احمدزاده که چالش اصلی اش برای بررسی هدایت بوده، سطحی ترین انگیزه ای است که میاندارهای مابینِ چپ و راستِ فرهنگی برای خود قائل اند. این فرضِ پوسیده‌ی شبه واقع گرایی را تنها به مددِ همین دوستان می‌شود رفو زد. حال ما با چه بیانی بگوییم که میانداریِ چپ و راست همانقدر حزبی‌ست که چپ و راست.  

کتابِ حبیبِ احمدزاده با عنوانِ « گفتگو با سایه یا بوفِ کور چگونه ساخته و پرداخته شد» (سوره مهر)

من فروغ، که مایه هایی از همین جنس را - فقط مایه هایی از همین جنس را - دارد می توانم بفهمم و حتی از او لذت ببرم، اما هدایت را نه. چون فروغ شاعر است و هدایت نویسنده. 

 


« این همه کامنت اما دریغ از یک سوال… »


این کامنتی بوده است که گویا محسن چاوشی وقتی پای یکی از صفحات مجازی اش نشسته تا به حس و حال هوادارانش پاسخ بگوید، نا امیدانه نوشته. نا امید از اینکه چرا مخاطبِ او سوالی عمیق و مرتبط با موسیقیِ فرهیخته ی او ندارد. فی المثل چرا به جای این همه اظهار علاقه های عموماً جنسیتی - کسی از نوعِ تنظیمِ عرفانیِ آثارش نپرسیده یا کشفیاتش با مولانا و ریتم و سماع و رقصِ آسمانیان و فارابی و موسیقی و الخ.
محسن چاوشی گرچه به مانندِ خیلی از دهه ی هشتادی ها با موسیقیِ زردِ پساشادمهری شروع کرد و مضاف بر جوانانِ تازه واردِ فضاهای تازه – دهه ی هشتاد؛ آمدن اپراتور دوم تلفن همراه، بسطِ شبکه ی فیبر نوری و گسترش دسترسیِ اینترنت و. - جماعتی از نشئه بازها را نیز با خود به همراه داشت، اما با مولانا به موسیقیِ با اصالت تری رسید. این کامنت می گوید او توقع بیشتری از مخاطب داشته است. غافل از اینکه مخاطب اگر به سطحی که او می خواست رسیده بود – اصلا سطح او و امثالِ او کجاست؟! - و در آن همه کامنت سوالی یافت می شد، اساساً دیگر نه تنها محسن چاوشی، بلکه این فرهنگ وجود نداشت. فرهنگِ سلبریتیسم.
مخاطبِ عمیق اهلِ پرسه زدن دور و بر این و آن نیست. مخاطبِ عمیق با اثر، جوِّ صاحب اثر نمی گیرد و هنر را به ورطه ی لودگی و غرض ورزی نمی کشاند – چون غرض آمد هنر پوشیده شد - بگذریم از اینکه این ویژگیِ هنر مدرن است که اثر را مدخلی برای غش و ضعف رفتنِ مخاطب در دامان هنرمند کرده است. محسن چاوشی واقف نیست که ظهورِ مخاطبی در حدّ توقعِ او یعنی معدوم شدنِ او و جریانِ هنری ای که او در آن زیسته و بزرگ شده.
حتی در فضاهای دینی و مذهبی نیز این فرهنگ هست . بسیار زیاد . آن هم به انضمامِ تقدس . خاری و زبونی ما آدم های مصرف کننده هم همه جا هست. چه کنار یک خواننده ای که حسی به ما داده. چه با مداح مشهوری که روضه ای خوانده و حالی داده.
اتفاقا اگر این فرهنگ عرفی قابل قبول باشد – که نیست - در زمینه های مذهبی به هیچ وجه توجیهی ندارد. مداحی هست. خدا حفظش کند. خوب می خواند؟. خدا برکت بدهد. اخلاص دارد؟. خدا بیشترش کند به من و تو چه دخلی دارد که مثلِ کشِ تمبان بچسبیم به او و هم آزادی او را خدشه دار کنیم و هم آزادگی خود را. و لا تَکُن عَبدَ غَیرِکَ و قد جَعَلَکَ اللهُ حُرَّاً
محسن چاوشی اتفاقا از خواننده های پاپ مورد علاقه ی من هم هست. پس این حرف ها را به طعن و کنایه و تحقیر نشنوید. ولیکن او از نکته ای تغافل دارد که می تواند سیرِ هنری اش را با وهمی گره بزند که پیش درآمد ادعا و منم منم است.  

فرهنگی که با مددِ رسانه و تکنولوژی غالب شده، فرهنگی نیست که از آن توقع عمق داشت. این فرهنگ روی سطح و سطحیت ها ماسیده است. چون مبتنی بر جزء نگریِ دهشتناکی است که هیچ استعدادی برای درکِ تجریدیِ کلیات ندارد. این فرهنگ عرفی و عمومی پوچ و خالی شده است. و توقع کردن یک سلبریتی که در متن این فرهنگ رشد و نمو داشته، از مخاطبه ای عقلانی و عرفانی، بین او و مخاطبانش خواسته ای بیهوده است.
هر که چیزی از معنا می یابد لا محاله در گوشه ای از عالم غریب می افتد و این غربت، ذاتیِ سیر از کثرت به وحدت است. این غریبِ مهجورِ دورافتاده از عرفیاتِ روزمره، گرچه به حکمِ فطرت، مانند هر انسانی می تواند مخاطبِ هنر باشد، اما نه آن مخاطبی که در فرهنگِ سلبریتیسم بگنجد و حدود و قواعد آن را بپزیرد. او بر هرچیز که حجابِ حقیقت و سدّ حقیقت جویی اش باشد، می شورد. هنر اگر در هر دو جنبه ی هنرمند و مخاطب با غرض همراه شد، خود حجابِ معنایی می شود که داعیه ی ارائه کردنش را دارد. بگذریم از هنرِ امروز که پای واسطه ها و دلال ها با بهانه ی نشر و فروش و اقتصادِ هنر، غرض ورزی را به حدّ تمام و کمال رسانیده است. آنگونه که دیگر نمی شود حرفی از حضورِ هنر و شعورِ هنرمند زد.

چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد


چند روز قبل، خبری خواندم مبنی بر حمایت 285 نفر از اساتید برجسته ی فلسفه و عرفان از رییسی. در سایت تسنیم(+).  یک خبر احتمالا واکنشی که چند ساعت بعد از خبرِ حمایت 263 فلسفه دان و مترجم و نویسنده از ، منتشر می شد. طبعا بعد از خواندن متن بیانیه، مروری داشتم بر نام ها. در لیست حامیان رییسی توجهم جلب شد به تکرار بعضی از نام ها. با کنترل اِف و چک کردن بعضی از نام ها دیدم تقریبا به جز چند تایی شان که اسم و رسمی دارند، بقیه دو یا سه بار تکرار شده اند! بگذریم.

دوستان ما که دم از انقلاب و آرمان و راستی و حقیقت می زنند، تزویرشان خیلی وقت است که مشهود شده. خلط هدف و وسیله، این بزرگواران را به چنان حقارتی رسانده که برای تهیه ی یک خبر واکنشی و پا تک زدن به رقیبی که فکر می کنند استادِ گایشِ آرمان هاست و عزت ملی را دریده و هسته ای را فروخته و چشم امید به دشمن بسته، چه ها که نکرده اند و نمی کنند. درباره ی آن طرف هم (همین جماعت به اصطلاح اصلاح طلب و اعتدالی) البته بحث مبسوط است و حوصله بر. آدم های چرخیده بر مدار ایدئولوژی که پا از مرز افراط و تفریط فراتر نگذاشته اند و با بلغور کردن فضولاتِ متفکرانِ غربی ژستِ دانستن و حقیقت می گیرند. آدم هایی که روزی خودشان را به چپِ دنیا بسته بودند و حالا به راست. دنیا هم نه به چپش گرفت و می گیرد، نه به راستش. اعتدال ما بینِ افراط و تفریط نیست. اعتدال بیرون از این دو است. اخلاق و روحیات انسانی را نمی شود با دماسنج معیار گرفت. اخلاق، آب و هوا نیست. در این ماجرا و هر ماجرایی که ربطی با عالم معنا دارد، وسط و میان داری، ااما حد وسط افراط و تفریط نیست. و درباره ی دوستان رفرمیست نیز باید گفت بنیانی که بافته اید برای مفاهیم عالیِ تساهل و تسامح ( تکرارِ مکرراتِ تئوریسین های پوکِ شما) که ریشه در خاکِ عرفان و ادبِ این قوم دارد، بسیار پوچ تر از آن است که فکرش را بکنید. کسی که پیش از حریّت و آزادی به تساهل رسیده حتما تساهل را به یله گی و راحت بارگی و خشتک و مابقی قضایا می بندد و آن که اینگونه نباشد آزاده ای است که جوهرِ حکمتِ عملی و دین‌داری مبتنی بر سلوکِ اوست. باز هم بگذریم.


واقع قضیه این است که ما اهلِ بافتنیم نه دلیل و برهان. اهلِ دوختن و وصله کردنِ مفاهیم و کلمه ها. در قبض و بسط به انتشار پا داده ایم. دیر و زود نداریم اما سوخت و سوز تا دلت بخواهد.

شیوه زنیم و خنیاگر. هیچ کس نیست که در این زمانه، خارج از وصله های ساینتیستی فکر کند و فکرش بال و پری داشته باشد. آن ها هم که پر و بالی گرفته اند خیلی ارتفاعی نمی گیرند. چون برای هیچ و پوچ، ساخت و پاخت می کنند. معضلِ زیست محیطی داریم. چون محیطِ زیست مان محاطِ جبرها و کلیشه هاست. همین بسته گی به فرم، اصلِ معنایی را که در دل داریم لو می دهد. هیچ چیز سفت و محکم به هیچ جایی گره نخورده. همیشه و همه جا، در همه رابطه ها و ترددها، تردید ها ظهور و بروز دارند. کسی چه می فهمد که این دور زدن ها و لقمه گیری های صعب، ساده تر از این حرف هاست. کسی چه می داند که کجا و کی و چطور خواهد مرد؟ 

وقتی هر چیز با رفتن معنا نگیرد، سرِ ماندن و گند زدن دارد. 

با این تفاسیر است که همه ی سادگی های ماضیِ بعید، با فرم و شکل های جورواجور، با ادبیات مختلف، انحصاری می شوند و همه درگیر فرمالیسمی نقابدار می شویم. این گسست ها امتداد همان بلبله ی بابلی است وگرنه آمدن و ماندن و رفتن را چه به این همه حرف و حدیث و سختی؟

یک جمله بیش نیست(نبود!) غمِ عشق و وین عجب

کز هر زبان که می شنوم نا مکرر است.


برای هفته نامه ی پنجره

آن روزها دروازه ای شهادت داشتیم برای شهادت، و حالا معبری تنگ. هنوز هم برای شهید شدن فرصت هست، باید دل را صاف کرد.


سال های بعد از دفاع مقدس همواره برای اهل مجاهدت و آنان که دل در گرو جهاد در راه خدا داشتند سخت بوده است. آنان که عزم رفتن داشتند، اما تقدیر بر ماندنشان قلم خورده بود تا راویان فتح الفتوح کربلای پنج و والفجر هشت و بدر و خیبر باشند. بعد از جنگ، گو اینکه باب شهودِ آسمان ها مسدود شد، سفره ی مائده های بهشتی جمع شد. انقباض همه ی عوالم در کانال دوئیجی و رمل های فکه و اروند و قلاویزان و شلمچه و کانال ماهی، بسطی غریب یافت. بار دیگر هستی هبوط کرد و روزمرگی ها سیطره ی خویش را بر جهان و اهلش گستراندند.
از معنا چیزی جز خیالِ متصّل به اوهامات و الهامات شیاطین جنّ و انس نماند. هشت سال جهاد با نفس امّاره، قومی را آنچنان در صف آرایی با استکبارِ جهانی و ابلیس مستحکم کرد که شرق و غرب عالم را چو بید بر پای خویش لرزاند. و بعد از آن هر چه ماند و هر چه خواهد ماند در نسبت با هشت سال دفاع مقدس است و مابقی هر چه هست تزیینات اغواگرانه ی شیاطین. از مدیریتی که باید جهادی باشد، تا اقتصاد مقاومتی و تِ انقلابی و. هر چه هست اگر می خواهد بماند باید با دفاع مقدس هویت خود را بازیابد و با شهادت پیوند بخورد.
زمان می گذرد و همه چیز را در پرده ی فراموشخانه ی خویش پنهان می کند و تنها «اهل تذکر» اند که با خرق حجاب زمان، پا در عالمِ بی وقتی می گذراند و با اتصّال به عاشورای سال 61 هجری، راه را می یابند. آنها که ماندن را در رفتن می بینند، هماره رهسپار قبیله ی نور اند که « پرتوی از نور الهی» هشت سال در جبهه های جنوب و غرب ایران حلول کرد. در جسم های نحیفی که نفس خویش را به بند کشیده بودند و چشم بر دنیا و مافیها بستند. آنان که مرگ آگاهی شان، تاریخ را برای مشاهده به تقلا کشاند. همه ی آمال و آرزوهای بلند خویش را در شهادت یافتند و آنچنان در اتحاد ارواح خویش با روح ولی الله(ع) جهد نمودند که زمین را نیز تا همیشه ی زمان به شرافت خویش آراستند. و اگر گفته اند که «شرف المکان بلمکین» ( شرافت مکان ها به انسان هایی هست که در آنها زیسته اند) امتداد همین معناست. سرّ «زیارت قبورِ شهدا» در دریافت شرافتی است که شهدا با جسم هایشان در مزار خویش بر جای گذاشته اند و بعید نیست اگر در هنگامه ی زیارت قبورِ شهدا گوشی این ندا را به جانِ خویش بشنود که:«فخلع نعلیک انک بالوادی المقدس طوی».
*
ذکرِ شهادت پرده ی عِقال می درد وَاصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی را به ذائقه ی سالک می چشاند و افقِ وجود را در نیستی باز می یابد. این نیستانِ هستی را باید با آتشِ حضور به خاکستر کشید تا ذهن از عادتِ بیهودگیِ پرسش و سوال و قیاسِ دیروز و امروز و فردا و موفقیت و پیشرفت و پسرفت و حرکت باز ایستد، که آنجا موقفِ اضطرار است.(. و اوقفنی علی مراکز اضطراری – دعای عرفه) . دنیا قرارِ آن دارد که ما را با بندِ خویش راهی عالمی دیگر کند که حساب و کتاب و رنج و تلخی و سختی و رعب و حزن را به طریقِ اولی بیابیم. دنیا خوشی هایش را به رنج و حزن آغشته است و و رنج هایش را به یاس و امیدِ واهیِ آینده ای که نخواهد آمد. قرارِ دنیا را تنها بی قراران یافتند وَ لَقَدْ خالَطَهُمْ اَمْرٌ عَظِیم.
اما بی قرارانِ مرگ آگاه کجا و طالبان شهادت؟ آنها به انتظار نشسته اند و اینها با اقتدار ایستاده اند که إِنَّ أَوْلِیَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ.
*
ذکرِ شهادت در این شهرِ غریب آنچنان ساده نیست، چرا که مبادیِ ارتزاقِ حسّ و روح و عقل مسدود است. به کجا باید نگریست که اثری از مصنوعاتِ انسانِ مصنوعی نیافت؟! تا چشم کار می کند جلوه های پوشالیِ حیات، ویرانگری کرده است و آبادی دل های خراب در آنجاست که اجساد شهدا آرام گرفته اند. زیارت شهدا اگر خود نیز دچارِ همین آراستگیِ تصنعی نشود – که شوربختانه در حالِ شدن است – نقطه ی پیوند با ارواحِ شهداست که مرگ را تذکر می دهند. نه نشستن و انتظار کشیدن بل ایستادن و دویدن تا وادیِ عبور. مرگ از هر چه هست معنا زدایی می کند و به هرچه در سیطره ی شهود و ادراکِ ما نیست معنا می دهد. با مرگ همه چیز در جای گاهِ حقیقیِ خویش استقرار می یابد و یادِ مرگ ما را متذکرِ همین معنا می کند که ما و داشته ها و نداشته هایمان در کدامِ منزلِ هستی بار انداخته ایم و آیا هستیم؟!
*
اگر یاد مرگ گیرنده و دهنده ی معنا در منزلِ وقوف است، ذکرِ شهادت در سلوک و حرکت به ما متذکر می شود استباق مان به سوی کجاست؟ و آیا در وصول و لقا از هم پیشی میگیریم یا نه؟ شهادت نیز به حکمِ عبور از خطِ عالمِ محسوس و پیوند با عالمِ معقول با مرگ هم زیستی دارد اما مرگ، نشستن است و انتظار کشیدن و شهادت رفتن است و استباق و پیشی گرفتن از یکدیگر. استباق إلى الخیر ومسارعة إلى الجنة.
والسابقون و السابقون. اولئک المقربون.


برای رومه ی ایران

من فکر میکنم درباره ی شهادت بیش از حرف زدن باید سکوت کرد. اما مع الاسف، سکوت، صفحه های روزگاران را خالی نشان میدهد - گرچه لبریز از معنا باشند - و هر گوشی شنوای صدای سکوت نیست. باید گفت و گفت، حتی به قیمت تکثیر کردن کلمات در جهان معنا زده ی معاصر، حتی به قیمت بی حوصلگی گوش های چوب پنبه دار، به قیمت تکرار کردن مکررات، اینقدر باید از شهید و شهادت گفت و نوشت تا لا اقل شهادت، بر نویسا و گویا و خوانای خویش جلوه کند و تیغ تروّح خونی بریزد برای تذکار خلق. اهل معنا اینگونه وصف کرده اند که نگار اهل نیاز به صفت ناز و کرشمه ستوده شده، به آمدنی و رفتنی.
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو/ ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
نگار ما که با انقلاب خویش ابرو نمود، هشت سال در کوران معرکه ی شهادت جلوه گری کرد و سر آخر با نوشیدن جام زهر، رو ببست. دروازه ی شهادت بسته شد و حالا تنها معبری است برای عبور از این جهان تکثیر شده ی از تهی، به عالم معنا.
برای مثل من، گفتن و نوشتن از شهید و شهادت، حرف زدن از فلسفه ی خلقت است. از اینکه چرا ما اینجاییم. با این همه رابطه و نسبت و بگیر و ببند و آمد و رفت و کم و زیاد. با این همه حرف و علم و ساخته ها و یافته ها. با این تاریخ طولانی. با حضور همه ی چیزهای خوب و زشت. با عشق. با لحظه های شیرین و تلخ. با این همه احساسات و عواطف متغیر و پیچیده. چرا ما اینجاییم؟ ما در این عالم چه می خواهیم؟ و چه باید بخواهیم؟ با این همه مکتبی که در تاریخ برای انسان خطابه داشته. باید و نباید. آزادی و رهایی به او داده. او را محدود و وابسته کرده. تسلسل سرسام آور کلمه ها تا قیام قیامت و صور ثانی ما را رها نمی کند. این ماییم که باید خود را برهانیم و به برتر از کلمه برسیم و بی واسطه با هستی متحد شویم و این همه را من با شهادت معنا می دهم.
مرگ آگاهی یکی از بارزترین صفات تاریخی قوم ماست و از همین رو بود که اسلام بدون هیچ جنگی پیش از اینکه سرزمین ما را فتح کرده باشد دل مردم ما را فتح کرد. قومی که پیش از رفتن از دنیا دلش را بیرون فرستاده و تاریخ را در مرحله ی تکوین و تقدیر ان شهود کرده و همه را هیچ دیده، اینگونه لایق سلوک شهادت طلبانه می شود.
زمین در بستر فصل ها تغییر و تغیر می یابد و «هم الغافلون» در تجدید حیات و مرگ طبیعت، تنها به نوستالژی های شبه عاشقانه ی پاییزهایش و سرگرمی های بهارها و تابستانهایش دل خوش دارند. اهل غفلت هیچ گاه به مرگ انس نمی گیرند. اگر سراسر رسانه های جهان هم از شهادت بگویند، آن ها به استراق سمع اولیایشان گوش می سپارند و دل به جبت و طاغوت می دهند. اهل غفلت غالباً در ساحت غربی وجود خویش به انتظار غروب همه ی مظاهر هجرت اند. آن ها به ماندن دل داده اند و از رفتن می هراسند و هر چه را که نشانه ای از ماندن داشته باشد می پرستند و آیات الهی عبور و هجرت و رفتن را تکذیب می کنند.
هر که مرگ آگاه است لاجرم با شهادت نسبتی دارد و ناخودآگاه با ایثار و از خود فروختن و برای مردم خریدن پیوندی برقرار کرده است. و در این راه هرکه با پای خویش برود و با تمام زیبایی ها و خوبی ها و جاذبه ها، دنیا را نخواهد و بیش از آن را طلب کند وجودش پلی خواهد شد که اهل دنیا را از عالم ماهیات به عالم وجود خواهد رساند.
روز شهید تنها یک گرامی داشت تقویمی است و تقویم و زمان هیچ نسبتی با تاریخ و تکوین ندارند، که مومن در بی وقتی زیست می کند و همچنین آزادگان وعیاان و مرگ آگاهان. زمان است که پیش و پس و قبل و بعد را خلق می کند. زمان است که توهم ماندگاری را به انسان تلقین می کند.آنها که حجاب زمان را خرق کرده اند به بیهودگی ها پی برده اند و معنا را یافته اند. از اهل ایمان هرکه بعد از عاشورا به این دنیا آمده همه در ساحت بی وقتی اند.
و اما بعد.
بر می گردیم به جامعه. به زندگی. به روزمرگی ها. به روابط و ضوابط. به دویدن برای لقمه ای نان. به اخبار و حوادث. به ت و فرهنگ. بعد از هر بار تذکر به یاد شهید و فرهنگ شهادت، گرچه یک لحظه ی کوتاه باشد – با دیدن تصویری در سطح شهر یا شنیدن یک موسیقی یا دیدن یک فیلم و زیارت مزار شهدا یا هر چیز دیگر - انگار به فردای عاشورا رسیدیم، انگار همه چیز بعد از یک قبض بی محابا از دوباره بسطی عجیب پیدا کرده. دوباره ماییم و همه چیز. ماییم و این همه مسئله. نگاه داشتن همیشگی روح بر مدار عاشورا کار آسانی نیست. که اصولاً کار ما نیست. رزقی است که از باب شهدا به بازماندگان و اهل اضطرار می رسد. اهل معنا نسبتشان در حضور و غیاب اشیا توفیری ندارد. آنها خود مبدا حضورند اما اهل اضطرار نه. این چند کلمه را نوشتن و تاب سکوت نیاوردن از سر اضطرار است، شاید هفته ای یک بار از این همه، هجرت کردن به سوی شهیدی که در قبرستان های شهر آرمیده، این باب را بگشاید. انا فتحنا لک فتحا مبینا.

والعاقبه للمتقین


برای هفته نامه پنجره

«. زمانی فرا خواهد رسید که این پدیده (انقلاب اسلامی ایران)- که تلاش می کنیم درکش کنیم و ما را به شدت مجذوب خود کرده است - خاموش خواهد شد . این نور خاموش خواهد شد ، آنگاه نیروهای متفاوت ی و جریان های متفاوت سر بر خواهند آورد ، سازش هایی صورت خواهد گرفت. در آن زمان دیگر فقط محاسبه های ی باقی خواهد ماند ، محاسبه هایی که هر کس پیوسته در سر داشته است!»
(ایران، روحِ یک جهان بی روح / میشل فوکو/ نشر نی)

«انقلاب اسلامی تفکری است که بدون جهاد می میرد!».
(نقل به مضمون / گفتاری منتشر نشده از شهید آوینی / شماره 31 نشریه راه)
. و اما بعد؛ بعد از چهار دهه، در داخل کنش های ی و حزبی در قالبِ گفتمانِ جمهوری اسلامی و انقلابِ اسلامی به مرزبندی رسیده اند. یکی انقلاب را ماحصلِ مردم می داند و قهراً آرمان های انقلاب را آرمان های مردم و آن دیگری انقلاب را اصولی لایتغیّر. حالا با تغییر شرایط و توسعه ی بی مهابا و یک ریختگیِ عالم – بر خلافِ تکثّرِ ظاهری اش – که مردم، مردمِ دیگری شده اند لاجرم آرمانهای آنها هم باید چیزِ دیگری شده باشد! نه اینکه اقتضائاتِ انسانی و وجودی و فطری همه دیگرگونه شده باشد، آگاهی ها تغییر کرده است و همین گسست هاست که در حداقلی ترین نتایج، مقدمات را دگرگونه خواهد کرد. شاید در طول همه عصرها مردمان در برآیندِ فهمِ خود از زندگی نتیجه های ثابتی در ذهنِ خود داشته اند، اما مقدمات بسیار بوده اند و هستند. به زغمِ بسیاری، بعد از انقلابِ تکنولوژی اطلاعات، آگاهی و فرآیندِ کسبِ آگاهی تغییر کرده است. به حرف های پست مدرن ها نمی پردازیم که این تغییر و تحولات را بیش از آنکه به قوّت و ادامه ی حیاتِ آگاهی برگردانند، به مرگِ آگاهی منتهی می دانند. ایده ای قابل تامل که مشهوداتِ بسیاری نیز برای اثبات اش دست اندرکارند. از این هم می گذریم که آیا این دو – گفتمان انقلاب و جمهوری - عقلانیّت هایی هستند مولّدِ انقلابِ اسلامی یا اینکه تنها محاسباتی ی هستند که ناچار از مناسباتِ قدرت، رنگ و روی تئوری به خود گرفته اند!. در وجهه ی دیگر ماجرا که انقلاب را مبتنی بر اصولِ لایتغیّر می داند، ناخواسته رکود و ایستایی نمایان می شود. چه اینکه تحرّک انقلابی با ایستاییِ ساختار نمی خواند و از همین است که قدرت در دست این طایفه نیز نتیجه ای جز آنچه جمهورمآبان داشته اند، نداده است. درکِ مهجوریتِ انقلابی که جوهرش را در خارج از مرزها پس داده در فهمِ همین منازعه ی پوشالی نهفته است. نزاعی که در ساختارِ ت و اقتصاد اتفاق می افتد، فرهنگ را خانه نشین می کند و عُزلتِ فرهنگ همان و عُزلتِ انقلابِ اسلامیِ فرهنگی همان. جریان های ی داخلِ محاکاتِ سهمیّه ی خود از قدرت را می کنند واگر نه، چرا پا پیش و پس گذشتن شان را باید به رخِ انقلاب بکشند – انقلاب با تعریفِ خودشان البته!.
بحث در بسط و شرح این منازعه ی داخلی نیست. بلکه این ها مقدمه ی تذکاری است به آن چه در پیرامون مان در حالِ وقوع است. واقعیّتِ خارج از مرزها گویای چیزِ دیگری ست. پیش بینی فوکو درباره انقلابِ ما تا حدوی محقق شد. جریان های ی سربرآوردند، سطحِ درگیری های جمهوری اسلامی – یا انقلاب اسلامی – با قدرتهای جهانی بالا و پایین شد و در نهایت به گفتگو و سازش و برجام رسید اما آنچه که شهید آوینی ضرورتِ بقای انقلاب اسلامی خواند، بیرون از مرزها آرمان های انقلاب اسلامی را بازتولید کرد و خواهد کرد. اگر ما با جنگ، انقلاب را – تقریباً همه ی انقلاب را ! – به جهان صادر کردیم، آنچنان که در داخل تنها جنگِ دکوراتیو و رسانه ای آرمان گرا و واقع گرا برای مردم باقی ماند. آرمان گرایی دچارِ عارضه ی نسیانِ غایت شد و مردم را روبروی خود دید! و واقع گرایی که غایتش را روی توسعه و متاعِ دنیا و چه و چه بست هم، فقط مردم را دید. حالا با جنگی دیگر داریم انقلاب را –آرام آرام – دوباره به ایران وارد می کنیم.
اینک مرگ آگاهان در کسوتِ مدافعانِ حرم در صور می دمند تا از غلظتِ مرگِ آگاهی ما بکاهند و انقلابِ اسلامی را که کورسوی هویتِ انسانِ معاصر است همچنان حفظ کنند. مرگ آگاهانِ مدافعِ حرم را کاری با دعواهای داخلی ما نیست. آنها خوب دریافتند که ما چه از جمهوریت بگوییم و واقعیات و چه از انقلاب بگوییم و آرمان ها، سرآخر زیرِ علم نفسانیاتِ خود نشسته ایم اما آنها هروله کنان ِ بیرقِ عقیله ی عشق اند.


در آستانه انتخابات مجلس - برای جهان نیوز

از پایانِ نوشته شروع می کنم، درست جایی که می خواهم به این نتیجه برسم؛ جریانِ بدنه ی اصولگرایی(امت حزب الله) در قالبِ دولتِ عدالت هشت سال در قدرت آمد و خاصیتِ بر قدرت مسلط بودن - با چوبِ نقد - را از دست داد و از آن بعد دیگر نقدها اصیل نیستند چون کارامدی شان در اجرا به بن بست رسید.
پی رنگِ در لیست نهایی اصولگرایان برای مجلسِ دهم حتا با چشم غیر مسلح قابل تشخیص است! چه بستگانِ به جریانِ سوم تیر از جریان سازش زخم خورده باشند یا نباشند. چه قائل به تفکیک اول و دوم باشند یا نباشند. چه بخواهند و چه نخواهند. از این به بعد سر جهازِ جریانِ اصولگرایی است که تاثیراتش از ورود اصولگرایی - البته بعد از تبیین نهایی اصولگرایی و اصلاح طلبی در اواخر دهه ی هفتاد - به قدرتِ تقنین و اجرا غیر قابل اغماض است.
شاید بعضی او را لکه ی ننگ بخوانند، شاید بعضی از حمایت ها و خرج کردن های بی دریغشان در جهت تحکیم قدرت او نادم باشند، یا بعضی دیگر بخواهند ورودشان به قدرت و بولد شدنشان در رسانه ها را به پای خودشان بگذارند، نه . اما به نظر می رسد واقعیت به استنتاجِ دیگری خواهد رسید! حالا این که این واقعیت چیست به کنار!

حالا که نئو اصولگرایی - از پایداری تا چندی از اصولگرایانِ کهنه کار و توابین و مطرودینِ دولتِ نهم و دهم تا معتدل های میانیِ افراطی در نقدِ دولتِ وقت - راهش را از اصولگراییِ اصیل - اصیل در مناسباتِ قدرت البته! - جدا کرده، خواهیم دید که فصلِ نقدینگیِ ژستهای پسابرجامی از نقدهای کینه توزانه و دلسوزانه و خردمندانه ی نئواصولگرایی عبور می کند و با همان برنامه ی اقدامِ مشترکِ داخلی - برای حفظِ مناسباتِ قدرت البته! - واقعیات را بر سر جریان نئو اصولگرایی میکوبد که؛ « این مردم حرفِ قُدما را به گوش دارند: آزموده را آزمودن خطاست» گرچه خطای آزمونشان طبقِ سنواتِ گذشته، بعد از تفویضِ قدرت ظهور و بروز می یابد.

هم همچون همه ی ما مجموعه ای از عملکردهای خوب و بد بود، اما آنچه چوبِ نقدِ اصولگرایی را بی خاصیت کرده و وادی نقد را از خرمندی به تعصب کشانده، اصلِ ورود به قدرتِ اجرایی بود. قدرتِ نظارتیِ حزب الله به پشتوانه ی رسانه های گویایش به قدرتِ اجراییِ در بدنه آمد، و مفاسد را - که همیشه بوده و هست - در معرض خود دید و تذبذبِ بین دفاع از اصول دولت - که گفتمان انقلاب بود - و خراب کاری ها، هویتِ انقلابی را از او ستاند. انقلابی که می بایست زمینه ی اصطکاک با جمهوریتِ اشرافی و از مبدا رها شده را فراهم می کرد، ماله کش جمهوریتِ دکوراتیوِ اشرافی! و انحرافی! شد و. مردم همیشه در حاشیه های ساختار قدرت زیست می کنند، چه اینکه ورود هر شخصِ حقیقی به این وادی او را به شخصیتی حقوقی تبدیل می کند و گرچه هردوی این شخصیت ها با حقی معرفی می شوند اما یکی پاسخگوی حقی است که بر گردن دارد و دیگری مسئولِ حقی که بر گردنِ دیگران می اندازد.

حالا ما در وضعیتِ مصطلحِ پسابرجامیم همراه با دولتی که نعل و میخ را با هم هدف گرفته تا با تئوری اعتدالش بخواند و مجلسی که می خواهد مسیر را باز کند یا اصطکاک ایجاد کند و مردمِ حاشیه نشینی که یا از طرفِ رسانه های غیردولتی و نفتی، با بی هودگی نقدها مواجه اند و یا از سمتِ رسانه های دولتی و نفتی با نقدینگی ژست ها، مردمِ خسته را هنر آرام می کند، هنر پرداختن به جزئیات است و ت ورزانِ بی هنر در گرماگرمِ انتخابات سرگرمِ کلی گویی های مشوّب!. نگذرایم جمهوری دستِ نااهلانِ نامحرم، محرمانِ نااهل و حتی نامحرمانِ اهل بیفتد!


برای هفته نامه ی پنجره

بسم الله
به بهانه ی شروعِ دوباره ی طرحِ سازماندهی(بخوانید تخریب) گار شهدای تهران
زیارتگاهِ اهلِ یقین با کلنگِ تشکیکِ غربزدگی ویران شد - البته با ادبیاتِ رسانه ای/ مدیریتی، مرمّت و بازسازی اش خوانده اند. مزارِ امام زادگانِ عشقِ اصیلِ شرقی با ارّه های عقلِ شبیهِ غربی یکسان شدند و قیچی هایی که لامحاله برای بریدنِ جامه ی جامعه ی کمون یا لیبرال( فرقی نداشت و ندارد!) بر هیکلِ جهانِ سومِ توسعه نیافته دهان باز کرده بودند قبای سپیدِ مزاراتِ شهدا را دریدند به بهانه ی نظمِ شبه غربی. صاحبدلان خدا را.
بعضی مردم بنده ی دنیایند و بعضی مسئولان هم بنده ی دنیای مردم. بنده ی ویترین و آمار و ارقام و چیدمان و صورت و ظاهر. این عبادُ الدنیا و صورت پرستان را چه به دست اندازی به عالمِ معنا؟! غیرتِ تغافل پیشه ی ما بود که حضرات را شیر کرد برای هجوم به مزاراتِ شهدا تا عقلِ نداشته و مکرِ داشته در این طرحِ دهشتناک یک کاسه شوند و فرهنگِ عُرفی و عمومیِ انقلاب و جنگ و دهه ی شصت را که وجهه ی صوری اش در مزارت و آثار و بناها و سازه ها و خرابه های جامانده تبلور یافته بود، از پی ویران کنند و خدایانشان را شکر گویند که بسیار موفق شان داشت در این تکلیفِ شیطانی!
ساده ترش اینکه در اکثر گارهای شهدا مزارت بازسازی( تخریب) شد. مزاراتی که مبتنی بر دو رکن هویتی و تاریخی بودند؛ سنگ هایی با نشانه های مختصِ زمانه و فرهنگش و حجله هایی که بالای سر هر شهید حاملِ پیوندی بود که بین او و بازماندگانش برقرار می شد، حجله هایی مسمّی به «جعبه ی آیینه ها». و من و شما نشستیم به تماشا. حالا دیگر بخشِ عمده ای از کار، از کار گذشته و تنها گارِ شهدای تهران و یک دو شهر دیگر و بخش هایی از مزاراتِ شهدای بعضی شهرها مانده است که از هجومِ این قومِ بی خِرد به داشته های انقلاب و جنگ، اجالتاً در امان مانده. ( این قومِ بی خِرد عبارتند از؛ آنها که طرح و ایده را دادند، و مدیرانی که به هر دلیلِ صادق یا کاذب پی گیرِ ماجرا بودند، و آنهایی که می توانستند حرفی بزنند اما بی خیال و ساکت بودند، و آنها که بنا به اقتضای تجارتشان سنگِ قبر ها و سنگِ پیاده راه ها را وارد کردند، و پیمانکارانی که طبقِ عُرفِ بازارِ کار، کارگرها را در سرما و گرما به کار گرفتند تا سرمایه ها را به جیب بزنند و . الخ )
بعد از تلاش هایی که توسط بعضی دوستان انجام شد و بعد از تخریب مزاراتِ بسیاری از شهرها و حتی روستاها! ، چند سالی بود که طرح تخریب مزار شهدای تهران متوقف شده بود و حالا دو سه هفته ای است که حضرات این کار را از سر گرفته اند. گویا شهرداری و بنیاد شهید که متولین اصلی این کارها هستند، همه چیزشان سر جای خودش است که تا تغافلی از جانب خانواده ها و محافظان هویت می بینند، شروع می کنند به خرابکاری های جا مانده.
اما بعد؛ غصه ی قصه ی دیگری را هم باید خورد. قصه ای ریشه دار که بی این سادگی ها به آخر نمی رسد. حالا دیگر تنها بحثِ تخریب و یکسان سازی نیست که تقریباً در بسیاری از جاها یا کار تمام شده است یا متوقف. مساله این است که نسلِ دومِ بستگانِ شهدا – البته نه با قصد و غرضِ مسئولان و مدیران – به پیرایشِ مزارِ شهدایشان و ویرایشِ فرهنگِ محمول بر آن روی آورده اند. در مزاراتی که از تخریب و بازسازی در امان ماندند. فهرستی از اهمّ این فعالیت ها شاملِ تعویضِ سنگ های قدیمی و دور انداختن و جایگزینی سنگ های مشکیِ متالیک و گرانیت، به سبکِ اهلِ قبور و برداشتن جعبه ی آیینه های بالای قبور و مضاف کردنِ تزئیناتِ روز، می شود. فعالیت هایی که ماحصلِ تغییر و تحولِ ذائقه ها و سلیقه هاست. وقتی زیبایی شناسی تغییر کند دیگر سنگِ قبری که شعرش را دوستِ شهید گفته و نوشته اش بخشی از وصیتِ او بوده آنقدرها هم زیبا نیست، چون قدیمی و آفتاب خورده است. خیلی از این بستگانِ شهدا دوست دارند مزارِ شهیدشان به روز باشد. سنگِ نو داشته باشد. آن جعبه حلبیِ زنگ زده بالای سرش نماند و همه ی اینها بنا به قیاسِ مع الفارقی است که در ذهن شان بین مزارِ شهدا و قبورِ مُردگان ساخته اند. ماحصلِ این قیاس می شود این نجوای درونی با خود که؛ مگر شهیدِ ما از فلان حاجیِ مرحومِ بازاری و فلانی و بیساری چه کم دارد که سنگِ گرانیتی دو میلیونی برایش نذاریم؟ و خب پاسخش خیلی زود در عمل خود را نشان می دهد و یک یکِ مزاراتِ گار شهدای تهران و جاهایی که از تخریب در امان ماندند، به دستِ بستگانِ شهدا نوسازی خواهند شد. البته با چشم پوشی از فرهنگِ چشم هم چشمی، در بسیاری از موارد نیّاتِ بستگانِ شهدا خیر است ولیکن کاری که خطا بودنش به وضوح پیداست را حتا با بهترین نیّات نمی توان سرپوش گذاشت. امتدادِ این تغییرِ نرم، چشم های نسل های بعدی را کور خواهد کرد. آنها در مزارهای بازسازی شده – به سبکِ سربازانِ کشته شده در جنگ جهانی یا جنگِ ویتنام یا. - دیگر قوّه ی تشخیص و تمایزِ هر شهید از دیگری را نخواهند داشت، چون با تخریبِ سنگِ مزار و برداشتنِ جعبه ی آیینه ها ابزارِ شناخت را گرفته ایم و قصه ی زیبای هر شهید را به داستانی مینیمال و فانتزی تقلیل داده ایم.
آنان که با شهدا و مزارشان انسی دارند و گرفتگیِ شریان های روح شان را با مرگ آگاهی باز می کنند، به این صورت ها بی نیاز نیستند. صورت هایی که معنای شهید را در خود دارند. صورت هایی که جسم را تروّح می دهند، خود ارواحی هستند که تجسم یافته اند. این صورت ها و این سنگِ مزارها و جعبه ی آیینه ها و این معماریِ کلیِ گارِ شهدا محصولِ زمان و تاریخ است، نه برساخته ی یک شب و یک ایده. و به عکس، این ویرانی و یکسان سازی محصولِ یک شبِ شوم بود و یک ایده ی خام. شاید بعد از شام!
این قصه البته پیام هایی هم داشته و دارد.
«حزب الله» هیچ گاه مرعوبِ دنیازدگی و غرب و هفت جدّ و آبادش، وَ مصنوعات و مطبوعاتش نمی شود اما «نئو حزب الله» به اقتضاءِ احوال و زمانه و تغیّرات با همه این ها می سازد، بلکه راهِ خویش را در این یافته که دنیا را آنگونه بسازد که اهلِ دنیا ساخته اند. او هم به قیاسِ امکاناتِ مومن و کافر گرفتار شده است که رفاه و ثروت و نو بودن و شیک بودن و ماشینِ شاسی بلند سوار شدن و . مخلص کلام، بهترین های دنیا باید برای مومن باشد. توسعه و پیشرفت اصلاً و اصولاً حقّ غصب شده ی مومنین است و از همین نظرگاه به دامِ رویا پردازی و خیال پروری، وَ قهراً تفاخر افتاده است. نئو حزب الله کم کم دارد به هم نهشتی با جریانِ توسعه ی غربی می رسد و تمامِ تفاوت ها در مبانی و سلوک و غایات را با موضوعِ نیّت ماستمالی می کند. اینگونه که ما در حال قدم زدن و تفرّج در وادیِ اسلامیم، دنیای مان می شود آخرتِ یزید و آخرتمان هم دنیایش.
والعاقبه للمتقین


برای هفته نامه ی پنجره

«دیروز از هرچه بودگذشتیم، امروز از هر چه بودیم گذشتیم. آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز. دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود. جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو می دهد. آنجا درب اتاقمان می نوشتیم یا حسین(ع) فرماندهی از آن توست. الان می نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید .»
فارغ از صحت و سقم جملاتی که منسوب به سردار شهید نورعلی شوشتری است در وصیت نامه اش، می توان درباره تفاوت ماهوی دیروز و امروز مان تامل کرد و انسداد شریان های جاریِ دهه ی شصت را در میانه ی دهه ی نود – در آستانه ی 1400 و برنامه های توسعه و مقدراتی که مربوط به جریان اداره ی جامعه اند، تخمین زد و قهرا کنش ها و واکنش هایی که میان انقلاب اسلامی و انقلابیون بوده است را از دیروز تا امروز بررسی کرد. اگر سال های 57 تا 68 را با متدی مبتنی بر تحلیل ها علمی و آمار ارقام جامعه شناسانه سنجیده باشیم حقمان است که امروز هم همانگونه بیاندیشیم و حکم کنیم. آیا نتیجه ی منطقی این تمایز یعنی تقلیل عقلِ معاش؟ کسی چه می داند که عقلِ معاشِ اجتماعی آن روز مردم ما چگونه و به چه می اندیشید. شاید جامعه به صورتی غریزی حالت تدافعی به خود گرفته بود و در آن حالت لامحاله وحدتی شگرف حول محور امام، امت را یکپارچه کرده بود. و حالا جنگ در درون جامعه است. بین ایده ها و اندیشه ها، جریان ها و گروه ها و رسانه ها و حتا بین مردم. جنگی که نهایتا به مثابه ی راهکارهای دغل بازی و تقویت و تثبیت قدرت، اعتمادها را سست می کند.
این مساله – یعنی مساله ی جنسیّت دیروزی و امروزی ما – ما یعنی مردم و مسئولین – زمانی رنگ تازه تری می گیرد که درباره ی چگونگی حضور و پشتیبانی مردم از جنگ بیاندیشیم، فارغ از احکامی کلی که؛ امروز هم مردم هستند و پایش بیفتد می جنگند. امکان حضور مردم و بررسی این امکان مساله ی ساده و سر راستی نیست. هر کس بنا به مشاهدات خودش حکم می کند و ناگفته پیداست که افسار تحلیل اجتماعی این روزها دست گروه های ی و رسانه های آن هاست. پس بیراه نیست اگر آنچه ما در آینه هم نمی بینیم دوستان در خشت خام ببینند و بعضی همیشه از مردم همیشه در صحنه بگویند و بنویسند و بعضی دیگر از مردمِ ولنگار و بی قید و بی غیرت. ما هم بی اعتنا به گفته و نوشته های آبدوغ خیاری مجبوریم گذشته ی نه چندان دورمان را که دفاع مقدس باشد با چشم اساطیری ببینیم یا اینکه تکانی به ذهنیت هایمان بدهیم و واقعا در باب این مساله بیاندیشیم. اندیشیدن فردی در باب مسائل اجتماعی سخت و صعب است، اما تفکری که جریان بگیرد و همواره با سوال مواجه شود اگر نسخه ای برای جامعه نداشته باشد، حداقل فردیّت هایی را بازسازی خواهد کرد.
دیروز تبلیغاتِ جنگ بود و جنگ و مردم و مسئولین و قهرا مساله ی حضور مردم در جنگ و پشتیبانی شان از جنگ، مساله ی پیچیده ای نمی بایست می بود. چون ابلاغ بود و رد و انکار. اما امروز جنگ تبلیغات است و دوران همه صدایی و مسئولین و مردم و قهرا مساله ی حضور مردم در صحنه های خواست حاکمیت و پشتیبانی شان از ت های حکومتی، مساله ای بسیار پیچیده است. چون ابلاغیه است و ساختارهایی که مم اند به پیاده کردن این ابلاغیه ها. کوته نظری است اگر مردم امروز و دیروز را یک کاسه کنیم بدون در نظر گرفتن تفاوت های ماهوی زمانه و روحی که بر او غالب است و با کلیاتی محض جامعه را تحلیل و تفکیک و تقسیم کنیم.
ایده های اجتماعی یا آرمان ها همیشه با شروعشان برخوردهایی دارند با ضد خودشان. تجربه تاریخی می گوید هر آرمانی به محض شکل گیری ضد خودش را هم ساخته است و لذا همیشه شروع جریان های ی – اجتماعی یعنی شروع یک فضای دوقطبی. فاصله گرفتن از این نقطه ی آغازین است که فضاها و ساختارهای ذهنی را خواهد شکست و طیفی از نظرها و حذرها را در متن و حاشیه ی آرمان ها شکل خواهد داد. پس تحلیل جامعه ی که با آرمانی مسیری تازه را آغاز کرده و با ضدیت داخلی و خارجی تقطیع و طیفی شدگی اش به تاخیر افتاده، شیوه ای دیگر می طلبد. حقیر قصد تخریب و تحقیرِ هویت اجتماعی امروزه ی مردم مان را ندارم و نیز قصد اثباتِ برخورد بین اصولِ حاکمیت و خواست مردم را. اما چشم بسته هم نمی توانم صیرورت این قوم را آنچنان یکپارچه ببینیم که دیروز و امروز و فردا را با چسبِ آبکیِ عقاید و تحلیل های آبکی به هم بچسبانم. دیروز این قوم را ماهیتی دیگر بود و امروز است که عارضه ی کثرت بی محابای جریانِ بسیارِ آزاد اطلاعات، شلم شوربایی ساخته که به راحتی نمی توان تحلیل اش کرد.
اگر ما خود را در حال جنگ با جبهه ی استکبار می بینیم – که می بینیم – آیا رواست که تبلیغاتِ جنگ را به جنگِ تبلیغات تقلیل دهیم؟ ایده ی رجعت به اصلیّت زمانمندِ انقلاب اسلامی همانقدر خام و کودکانه است که ایده ی عبور از انقلاب اسلامی. انقلاب امروز و انقلاب دیروز نمی توانند معنایی همسان داشته باشند، گرچه در اصول خود هم نهشتی خواهند داشت. انقلاب اسلامی اتفاقی بود که افتاد و ما را در شعاع مرکزیت خویش ساکن کرد و ما – تک تک ما – اتفاقاتی هستیم که هیچ وقت نمی افتیم تا از این س و رخوتِ دهشتناک رهایی بیابیم و آنچه را که امام و انقلاب می خواست به ما متذکر شود، بازیابیم. روزگاری که حقیقت بزرگترین حجاب خویش می شود تقلیل گرایی هم می شود مهم ترین دستاورد حقیقت جویان.
و با همین ایده و از همین نظرگاه است که می گویم در این جنگ تبلیغات که ایده ی انقلاب اسلامی هم لاجرم عده و عده ای دارد پیش از شکست خوردن از تجربه ی جنگ تحمیلی استفاده کنیم و تبلیغات جنگ کنیم. تبلیغات جنگ یعنی بازیافتن و پاس داشتن قواعد تقسیم قدرت. یعنی بازیافتن قدرت مردم. یعنی انحلال ساختارهای جنگِ تبلیغات.


قدیمی ها از تکرار به حکمت می رسیدند و ما داریم با آن به پوچی می رسیم. آنها حرکت را از تکرارِ محرّک ها فهمیدند و ما از همین تکرارها س و گندیدن را می فهمیم. برای همین حتا بعد از ظهور و بعد از آرمان شهر و جهانشمولیِ خوبی ها رجعت مطرح می شود؛ شاید به خاطر این که باید بازگشت. به فطرت. به عهدِ قدیم. به سادگی. به بی رنگی.

مساله ی تکرار به رجعت می رسد. یعنی تکرار پنجره ای از حیات را به روی چشم ها باز می کند. و آن بازگشت است. هر کس به شیوه ی خودش. در حیطه ی خودش. رجعت به عهدی که بسته است. نمی دانم کی و کجا؟ شاید حتا در یک دوره ی زمانی. در چند روز و چند شب اتفاق افتاده باشد. مهم نیست. شاید هم یک لحظه باشد. این هم مهم نیست. مهم بازگشتن به آن حال و هواست. به آن سرزندگی که از سر، زندگی را می شود آغاز کرد حتای حتا اگر دَمِ مرگ باشد. ولی مساله ی بازگشتن مهم است. مساله ی تکرار را هم حل می کند. فقط یک مشکل بزرگ!

اگر آن عهد را گم کرده باشیم؟.



{پیش نوشت} بی خیالی ِ من و دایورت کردنم روی در و دیوار و خلاء، درگیری هایی جدید برایم می سازد، نه البته آنچنان برای من. گمان می کنم برای آن ها !

{متن} هیچ کس با عیار و میزان خودت به قضاوت تو نمی نمی آید. هر کسی عیاری دارد و میزانی. اینکه توقع داشته باشی که مورد قضاوت مردم قرار نگیری و اینکه خودت طوری سلوک کنی که دیگران را قضاوت نکنی دور از واقع است. اولی تقریباً محال و دومی خیلی صعب و سخت !

حالا که تو کانون ِ قضاوت هر لحظه و هر روزه ی اطرافیانت هستی و حالا که توقع در فرهنگِ ما و روابط ِ ما امری عادی است، باید درباره ی شیوه های فراغت از غیر(یا همان دایورت کردن) یا به قول لِنی ِ خداحافظ گاری کوپر؛ آزادی از قید ِ تعلّق. بله باید درباره ی این شیوه ها فکری کرد و راهی باز کرد چون اگر از این موضوع هم فارغ باشی همیشه نارحتی ِ تو بعد از ناراحتی ِ رفیق و دوست و همکار و پدر و مادر و خواهر و . پیش می آید و ناچار باز هم قضاوت می شوی و این هم یک بدحالی دیگر به قبلی ها اضافه می کند و بعدتر مشکلات و مصائبی دیگر.

معمولن بی خیال ها (دایورت کنندگان) رنج هایشان با رنج های اطراف پیوند خورده و این پیوند است که تفکر درباره ی چگونگیِ فراغت از غیر را ضروری می کند که. علاج واقع از وقوع باید کرد.

به نظرم فراغت از غیر یا آزادی از قیدِ تعلّق مناسکی دارد یعنی بی خیالی هم مبتنی بر تفکر و سیر و سلوک است. گرچه به تعداد آدم ها و موقعیت ها می تواند راه و روشی برای دایورت کردن وجود داشته باشد اما از همه ی این روش ها به طریق ِ عقلانیّت می شود دست به انتزاع زد و اصولی به دست آورد که قابل بسط و تعمیم هم باشند.

و اما بعد. درباره ی غایت و مقصدِ دایورت کردن؛. چون دایورت یعنی انتقال دادن به جایی دیگر یا تغییر مسیر دادن یک جریان، اینکه آنجا کجا باشد هم مهم است. خیلی ها عادت دارند روی دیگران دایورت می کنند و به نظرم این نوع بی خیالی هنرِ خاصی نمی خواهد بلکه بی وجدانی خاصی می طلبد! عده ای دیگر روی اعضا و جوارحِ روح و جسمِ خودشان دایورت می کنند و احتمال اینکه در آینده با انواع و اقسام بیماری ها ی جسمی و روحی مواجه شوند کم نیست. اما دسته ای بعد از در نظر گرفتنِ وجدان و داوریِ ایمان و شناختی نسبی از ماهیّت جهان، همه چیز را روانه ی خلاء ای می کنند که در وجودِ هر شخصی کم و بیش کارگذاری شده است.

گرچه نسبت به اولی ها و دومی ها بهترند اما مشکلِ این دسته ی سومی این است که به تجربه و عبرت نمی رسند چون حوادث و وقایعی که در سیرِ تقدیریِ هر شخصی هست بی ارتباط با راهی که دارد نیست و دایورت کردن همه چیز روی خلاء وجودیِ خودمان ما را از عبرت و تجربه بی بهره می کند.

مقامِ چهارم(و قلیلٌ من عبادی.) مقامی است که همراه با تفکیک و جداسازی و سنتزِ تقدیر و وقایع و پیشامدها(که عمومن هر چه هست در نسبتِ بین انسان و انسان است) توشه هایی را بر می دارد.

چند سالِ پیش یکی از مهمترین و بنیانی ترین اصولم در روابطِ اجتماعی را در کلامی از اباعبدالله(ع) یافتم که؛ «کمالِ عقل در هم نشینی با مردم است» و این «مردم» همان ترجمه ی فارسیِ «ناس» است و اگر ناس را در این روایت قید بزنیم به روایتی از حضرتِ امیر(ع) که «الناس ثلاثه. عالمٌ و متعلمٌ و هِمَجٌ رِعاع». مردم سه دسته اند. دانشمند، دانش آموز و خس و خاشاک یا به قولی حزبِ باد(periodic human)!. می شود فهمید مراتب و مناسکِ فراغت از غیر را. که آنکه به قضاوتِ تو می نشیند یا با تو برخوردی دارد و یا هرچیزِ قابل تعریفِ دیگر در ارتباطاتِ انسانی که آدمِ سالم را از خود رها نمی کند؛ در عمل یا حرف یا برخورد و یا هر چیز دیگر، عالِم نیست و جاهل و احمق است و اگر به این قضاوت ادامه دهد و صراطِ مستقیمی جز منطق خود نداشته باشد. متعلّم هم نیست یعنی آدم بی شعوری است و دنبال این نیست که با شعور هم بشود.

در تعامل با دسته ی سوم و در رابطه با آنها، خواه ناخواه تو به قیاس نفس می رسی و نتیجه ی این قیاس هر چه که باشد درباره ی قضاوتیست که بین حقانیّت خود یا او انجام داده ای و این نتیجه قهراً تو را نیز مرتکبِ قضاوتی می کند که از آن شکوه و ناله داری و در عموم این قیاس ها حقانیّت را با انواع و اقسام منطق ها به جانب خودت می کشانی تا آنچه که در تو «وجدان» نام دارد، آرام بگیرد.

این که ما فکر می کنیم که اهل قضاوت نیستیم و در واقع داریم روی خود یا دیگران دایورت می کنیم و اتفاقن کاملن تعلق داریم به همین نظامِ ارتباطیِ عرفی و معمول و فقط در مقام حرف و تیپ میخواهیم خودمان را دایورت کننده ای تام و تمام نشان دهیم، اما در حقیقت در مملکتِ درونیِ خودمان همواره دادگاهی برپاست که دیگران متهم و خودمان تبرئه ایم. حتا اگر بروز و ظهوری هم نداشته باشد باز کمکی به فراغت و آزادی از قیدِ تعلق نمی کند و حرّیت و آزادگی(که بابِ نجاتِ انسانِ سرگشته ی معاصر و همراهی با انسانِ کامل است. حتا بیشتر و پیشتر از دین!) نا فرجام می ماند و آنجا که باید خودی نشان داد بارِ تعلّقات به حوادث و پیشامدها و سنگینی کدورت و درگیری با آدم ها و قصّه هایشان اجازه ای برای حرکت و سلوک نمی دهد.

بدونِ شک منزلِ پایانیِ فراغت از غیر و آزادی از قیدِ تعلّق، همین سخنِ امام رضاست(ع) که فرمود «.هیچ کس را نبیند جز این که گوید: او از من بهتر و باتقواتر است.»


برای رومه ی تابناک

گرچه فرهنگ مقدم بر اقتصاد است اما اقتصاد مقدمه فرهنگ است. این درست است که انقلاب ما یک انقلاب فرهنگی بوده است. این درست است که فرهنگ بر اقتصاد و ت اولویت دارد و مقدم بر اقتصاد است اما معیشت و اقتصاد مقدمه ایست برای فرهنگ و اندیشه.

روایت مشهور پیامبر اکرم(ص) شاید به جنبه ای از این اصل اجتماعی اشاره دارد که «کاد الفقر ان ی کفراً»، فقر به مرز کفر نزدیک است. یا سفارشی که امیرالمؤمنین(ع) به فرزندش محمد حنفیه فرمود که: «پسرم، از فقر بر تو بیمناکم. از آن به خدا پناه ببر که فقر کاستی در دین و پریشانی در فکر و عقل ایجاد می‌کند و سبب دشمنی و کینه است».

این ها همه به زمینه های اجتماعی امر فرهنگی اشاره دارند، که جامعه را نمی شود فارغ از نیازهای جسمانی به اوج و عروج رساند. گرچه در چارچوب سلوک فردی و شخصی استثناهایی هست، و همین استثناهاست که افراد را نسبت به مراتب دین و دین داری از یکدیگر متمایز می کند و ایمان را امری تشکیکی و دارای مراتب می سازد ولیکن قابل تعمیم به همه مردم و اجتماع نیست. یعنی این نگاه به مقوله فرهنگ که از دیدِ فردی به اسلام ناشی می شود اگر بخواهد به جامعه تعمیم داده شود و منشا برنامه ریزی و حرکت و گفتمان سازی قرار بگیرد، نه تنها اسلام اجتماعی پیشرفت نخواهد کرد بلکه خوف این است حتی داشته ها و کاشته ها نیز از دست بروند، چه اینکه امام(ره) نیز به عنوان کسی که نه تنها طرح اسلام اجتماعی را ریخت، بلکه با انقلاب اسلامی آن را به مرحله عمل و اجرا نیز رساند، بارها نسبت به رتبیّت مسائل اقتصادی بر فرهنگ تاکید کردند، تا آنجا که هشدار جدی می دهند: « اگر خداى نخواسته جمهورى اسلامى نتواند جبران کند این مسائل اقتصادى را، که اول مرتبه­‌ی زندگى مردم است، و مردم مأیوس بشوند از جمهورى اسلامى و مأیوس بشوند از اینکه اسلام هم براى آنها بتواند در اینجا کارى انجام بدهد، اگر در این محیط یک انفجار حاصل بشود، دیگر نه من و نه شما و نه هیچ کس، نه ت و نه اسلام، نمی‌‏تواند جلویش را بگیرد.»

با این نگاه و در این گستره، دیگر بحث اقتصاد و فرهنگ و حتی ت قابل تفکیک و انتزاع نیست مگر در مرحله ی طرح ریزی و برنامه ریزی.

به نظر آن ها که همه ی مشکلات اقتصادی را گردن فرهنگ می اندازد قهراً به یک دور منطقی می رسند که هیچ گاه پاسخی به مسئله نمی دهد. وقتی می گوییم مشکلات اقتصادی ما ناشی از مشکلات و نگاه های فرهنگی است و در عمل حتی کوچکترین حرکت فرهنگی ای طبعاً ردیف بودجه و پول و امکانات می طلبد، باز می رسیم به مساله ی اقتصاد. در جامعه ی خود نیز بارها دیده ایم که حرکت های فرهنگی اگر بخواهند دایره ی مخاطب خود را از گروه های فکری و عقیدتی خاصی گسترش دهند، همواره با بازخودهایی مواجه می شوند که گرچه رفتارهایی فرهنگی هستند ولیکن ریشه در فقر و نداری و محرومیت مردم دارند.

انقلاب امروز برای ادامه ی راه و حرکت خود در آغاز دهه ی پیشرفت و عدالت باید به عدالت اجتماعی بپردازد و حوزه های زیادی از عدالت اجتماعی ناخودآگاه ربط پیدا می کند به اقتصاد و معیشت، و تازه بعد از مطلوبیّتی نسبی در این حوزه است که می توانیم به پیشرفت فکر کنیم و در رابطه با جهان و تقابل با استکبار جهانی نه تنها استقامت کنیم، که حتی اصول و آرمان های خود را که فطرت های به ستوه آمده از تمدنِ غربی تشنه ی آنند، صادر کنیم.


باید بزرگ شد و رشد کرد و تحمّل کردن را تمرین کرد.

برای بزرگ شدن باید حرف هایی را تا همیشه یا حداقل تا زمانی که از آن ها عبور کرد در سینه نگه داشت.

جایی نزاع و محاجّه است. باید سکوت کرد. چه حق بر تو باشد. چه با تو. که اگر از خودت دفاع کنی نا خواسته خودت را برتر از او دیده ای و این برتر بینی در کلام معصوم(ع) از نشانه های نقص عقل است. 

بزرگ شدن مناسکی دارد که با سکوت می شود به خیلی از این مناسک رسید و البته محاسبه ی در سکوت. که گاهی سکوت کردن نشانه ی خواری و کوچکی است.

بزرگ شدن سخت است ولی چاره ای نیست. برای رسیدن باید بزرگ شد

باید قدّ کشید.



چه قدر نوشته های تمام شده دارم و چه قدر بیشتر نوشته های نیمه تمام. در همه این ها برایم بحث "موضوع" مسئله بوده است. این که؛ حالا که حالی هست برای تفکر و تامل و سیرِ در خود، باید از کجا شروع کنم؟ و مهتر از آن باید درباره ی چه فکر کنم؟

مهم همان "درباره" است، وقتی از تاریخ و جامعه و ت و علم و فرهنگ منفک می شوی و به خودت می پردازی. خودی که برای پرداختن به آن در شروع باید از همه ی این حجاب ها منتزعش کنی و اگر هم تاثیر و تاثر اینها در «خود» امری قهری است، لااقل تا آنجا که ممکن است رقیقش کنی و فقط بنیادها و هسته های ذاتیِ روابط را بر وجودِ خود در نظر بیاوری.

این دغدغه ی موضوع برای شروع هیچ کس را رها نمی کند. و جالب اینکه برای هر بار شروع خودنمایی می کند. چون در قبض و بسط ها شروع ها متفاوت اند و انسان با این نسبیّت - که بی تناسب با کریمه ی «کل یومٍ هو فی شان» نیست - همواره خود را در آغاز راه می بیند. و شاید نمودارِ همین شروع های همیشه و پیوستگی نقاطِ ابتدایی تفکر و تامل سیری باشد که گذرانده است.

به اعتبارات مختلف می شود خطی گرفت و راه رفت اما چه کند آنکه به هیچ اعتباری راضی نمی شود؟ آدمِ ماندن - به تعبیر عرفی اش البته - هیچ وقت آدمِ رفتن نمی شود. آدمِ ابتدا زده راهی به مسیر و مقصد ندارد. مگر اینکه به تاملات شاعرانه و عارفانه بپردازد و ابتدا را همان راه و منتها بگیرد و در خود بماند که این وقوفِ در خود با رکود و س و کسادی توفیر دارد. در این روزگاری که تبِ کنکوراش واگیردار شده و همه بیش و کم در حال رقابت های میلیمتری اند برای چیزهایی که به زعم قلیلی هیچ و پوچ اند. اوج قضیه هم اینجاست که این فرآیندها چنان عقلانی و منظم و مقبول و مشهور است که خلاف آمدش انگ جنون و بی قیدی و هرزه گی می خورد. موضوعیت شروع در این وانفسا برای ما حکایت جن و بسم الله است. بی بسم الله هم که نمی شود شروع کرد! پس طیِ این مرحله بی همرهی خضر مکن. ظلمات است بترس از خطر گمراهی.


برای رومه ی تابناک

اگر شهید مطهری متفکری در شروع انقلاب اسلامی است همراه با اشاراتی به آینده و مسایل و مشکلات پیش روی اوائل نهضت، شیخ علی صفایی را شاید بتوان متفکر امروز انقلاب اسلامی و ادامه ی راه دانست. متفکرانی از این دست که همراه با انسجام و انتظام، طرحی ریخته باشند و مبنایی ساخته باشند و اصولی به دست داده باشند برای تفقه و تفکر و نقد و بررسی، انگشت شمارند و مرحوم علی صفایی قطعاً یکی از آن هاست.

نیاز به متفکری همچون مرحوم صفایی مخصوصاً در وضعیتی که اکنون در آن قرار گرفته ایم درد و رنج می طلبد. وضعیت اکنون انقلاب، دوران انتقال است، و این انتقال با ساختار تبلیغاتی و فرهنگی اکنون ما به سرانجام نخواهد رسید. گرچه "تناقض ها برای نسلی که بازیچه ی تضاد ها و تناقض هاست تازگی ندارد " اما آنجا که پای آرمان ها و اصولی در میان باشد که مبنای انقلاب بودند، این تناقض ها ویران گرند، چون به عقیده بر می گردند. و نسلی که با تناقض رشد کند و انبوهی از سوالات را (ونه شبهات را!) در خود انباشته کند، نه به حرکت می رسد، نه به سلوک. یادم می آید با دوستی درباره ی جمهوری و انقلاب گفتگو داشتیم. او از ساختارِ شبکه ای معرفت دینی و ولایت می گفت و آدم ها را مثل مهره در این سیستم می چید و از نقطه نظر او تا مدینه ی فاضله راه دور و درازی نبود. حتی گاهی فکر می کردی بهشتِ موعودِ انبیا و اولیا همین جاست که ما هستیم. بیشتر که حرف زد ردّ ایده های متفکرانِ رسمی در حرف هایش پیدا شد. من از شیخ علی برایش گفتم و درکی که باید از جامعه به مثابه ی فرد به فردِ مردم داشت. از اینکه اگر با جمعیت شروع کنی فردیّت ها را ذبح خواهی کرد و تمامِ اهداف و آرمان های دور و درازت در تبدیل امت ها و اجلشان رنگ می بازد. از اینکه چطور شیخ علی به من آموخت بدونِ درکِ نسبت ها و نسبیت ها حرف زدن و عمل کردن برای اسلام، ظلم به اسلام است. او بود که مدام دم از تغییرِ فهمِ توده ها می زد و می گفت در راه حق نمی شود با پای باطل حرکت کرد. او بود که هم از ضرورتِ حرکت می گفت و در عینِ حال شدیدترین نقدها را در لفافه های خاصِ کلمات و جملاتش حتی به بزرگترین در راه رفته ها می زد. چه سید قطب باشد، چه سید جمال، چه مصدق و چه.، جالب اینکه دوستم در انتهای گفتگو وقتی بادش خوابیده بود از تناقض های سرشارِ جمهوی و انقلاب و آرمان و اقعیت می گفت و من داشتم قانعش می کردم که جورِ دیگر باید دید. جورِ دیگر باید خواند. 

اینکه انقلاب برای ادامه ی حیات خود باید با نسل چهارم و پنجمِ خود مفاهمه کند و اینکه زبان این نسل با زبان نسل اول و دوم و حتی نسل سوم متفاوت است و اینکه امروز مسائل جدیدی متولد شده اند و . همه ی اینها ما را می ساند به زبان و بیانی دیگر برای مخاطبه با این نسل. زبانی که در قبض و بسطِ نشئت گرفته از تمدنی تکنولوژیک و حیاتی پر سرعت و بی جهت، بتواند ارتباط برقرار کند و مفاهیم را منتقل کند.

شیخ علی از بدیهیاتِ عام به معاد و نبوت و ولایت می رسد و اصول دین را با پراکندگی و تشتّت درگیرِ استدلال و براهینِ مابعد از حرکت نمی کند. ترجیع بندِ همه ی آثارِ او گذشتن از رفاه و امن و حتی آزادی و عدالت است و با همین تکرار، در وجوهِ مختلف اساسِ سلوکِ جمعی جماعتِ حزب اللهی و آرمان خواه را به بادِ نقد می گیرد. از ضرورت و ناچاریِ حرکت آغاز می کند و با طرحِ تمامِ کاستی ها به اضطرارِ به حجت می رسد. مساله ای که هر کس قدمی در بابِ معارف زده باشد با تضادِ علم و عمل به آن خواهد رسید. او دادِ جمع و جمعیت و آرمان به سر نمی دهد اما با توجه به جامعه فردیّت های ما را برای حرکت در مسیری که تفکر انقلاب اسلامی طرح ریزی کرده است، می سازد. رعایتِ حدود و در نظر گرفتن قبض و بسطِ روح های متحیر و آدم های به هر سو رفته و متکثّر و متشّتت، ناخودآگاه نقدی اساسی است به جریان فکری و تصلب و جمودی که بر متفکران و ساختارهای داعیه دار انقلاب سایه انداخته و حقیقت گرایی را بزرگترین حجابِ حقیقت کرده است. نظری به کتاب های درس هایی از انقلاب و از معرفت دینی تا حکومت دینی این نکات را برای ما مطرح می کند.  

مساله ی امروز ما در روش انتقال معارف است و نگاهی که با تعریف ها و دسته بندی ها و تزریق مفاهیم و اصول می خواهد نسلی را رو به راه کند غافل از اینکه "کسی که این سه اصل را (میزان و کتاب و بینات) را داشته باشد گرفتار برخورد های سازمانی و حزبی و یا مرشد و مراد نمی شود؛ حتی با بصیرت دیگران، خودش را کور نمی سازد؛ که انسان از کارش به اندازه بصیرتش بهره می برد. آن ها که این سه اصل را نفهمیدند اگر به لبّ لباب هم روی بیاورند، قشری هستند؛ این ها خود را تسلیم بصیرت کسانی کردند که اگر معصوم می بودند باز به این گونه رابطه راضی نمی شدند و بینات و کتاب و میزان را کنار نمی گذاشتند. این ها برای راحتی انتخاب و سرعت عمل به بهانه نجات از هلاکت از چشم خود دست کشیدند و از بصیرت چشم پوشیدند. در حالی که دید و فهم مراد یا سازمان و یا حزب نمی تواند جایگزین دید و و بصیرت و فهم من باشد." شیخ علی بت تراش نبود تا تفکر را به وادی مرید و مرادبازی بکشاند. بلکه تفکر و تعملِ او آزاده هایی می سازد که برای تغییراتِ اجتماعی اگر امیدی هست به آنهاست. آدم هایی که دائم چشم و گوش و قلبشان به فهم و تحلیل و دستوراتِ این و آن است، می مانند و می گندند و می گندانند. شیخ می دانست که حرکت دستوری نیست، بنابراین بر روی نیازها و انگیزه ها دست می گذاشت تا اگر نقبی هست به ریشه ها باشد. 

گویا خط انتقال معارف از همان ابتدای انقلاب با کج سلیقگی همراه بوده و بیش از اینکه بخواهد به سوال ها بپردازد به جواب های زرورق‌پیچ می پرداخت و بعد از آن بود که تازه برای جواب ها باید سوال می تراشید!. خود شیخ علی صفایی هم در وصیت نامه اش از این نگرش شکوه کرده بود که ." بعدها ده‌ سؤال‌ کتبی‌ در رابطه‌ با «ولایت» و «انقلاب‌» و«جمهوری» ‌و «رهبر» و «جامعه‌ گذشته‌ ایران‌» و «حکومت‌ اسلامی‌» و «روح‌ یأس‌ نوشته‌ها» و «تکیه‌ بر احادیث‌ نداشتن‌ در نوشته‌ها» و «توضیح‌گذران‌ زندگی‌» و «بهترین‌ راه‌ خدمت‌ به‌ انقلاب‌»، از آقای‌ مکارم‌، به‌ من‌رسید؛ که‌ هم‌ سؤال‌ها و هم‌ جوابشان‌ ضمیمه‌ی‌ این‌ نوشته‌ هستند. و سپس‌مسائل‌ مسکوت‌ ماند. شاید آنها منتظر توبه‌نامه‌ی‌ من‌ بودند و من‌ هم‌ ناچارمنتظر شهامتشان‌، که‌ اگر نمی‌توانند به‌ اثبات‌ حرفی‌ بزنند و از اسلام‌ و اعتقاد طرف‌ دفاعی‌ بکنند. و اگر مجبورند که‌ احتیاط‌ کنند و جانب‌ آینده‌ را نگاه‌دارند، ولی‌ می‌توانند که‌ به‌ نفی‌ زبان‌ باز کنند و بگویند با این‌ مذاکرات‌ چه‌مشخص‌ شد؛ که‌ فلانی‌ مادّی‌ است‌ و یا مادّی‌ نیست‌، کافر است‌ و یا کافرنیست‌ و التقاطی‌ هست‌ و یا نیست‌."

حالا کم کم این خودِ نسل جدید است که دارد به سمتِ متفکرِ امروز انقلاب رو می آورد و حرف هایش را می خواند و می فهمد، که آن مبانی را در فطرتِ خود می بیند و حرکت را لازمه ی حیاتِ خود می داند ."کفر متحرک به اسلام می رسد ولی اسلام راکد،پدر بزرگ کفر است .سلمان ها در حالی که کافر بودند ،حرکتشان آنها را به رسول منتهی کرد و زبیرها در حالی که با رسول بودند ،رکودشان آنها را به کفر پیوند زد."


هیچ کس تا به حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده. عشق دوم. عشق سوم. اینها بی معنی است. فقط رفت و آمد است . افت و خیز است. معاشرت می کنند و اسمش را می گذارند عشق!

.

از همین می ترسم. آدم به کسی یا چیزی عادت کند و آن وقت آن کس یا آن چیز قالش بگذارد!

خداحافظ گاری کوپر – رومن گاری


به زعم من چکیده ی صاف و پوست کنده ی خداحافظ گاری کوپر همین یک تیتر و دو نقل قولی است که نوشتم. عشق و آرمان و مبارزه و آزادی به ضمیمه ی خستگی مفرط و بی قیدی! همه ی اینها لنی - شخصیت اصلی داستان - را از اوج کوه های پر برف به متن اجتماع نزول می دهد. جوهره ی مدرنیته از کانال همین شخصیت های بحران زده ی پست مدرن نشت کرده. اما هنوز هم آنچه عمومیت دارد همان سطحیات و روزمرگی هایی ست که در جریان مدرنیسم شکل گرفته و لنی نمی خواهد در سطح باشد.

کار من بررسی تناسب آزادی از قیدِ تعلق لِنی با حریّتی است که می شناسم. فرهنگ عیّاری و پهلوانی که دل به دنیا و مافیها نمی دهد و از همه چیز می بُرد. اما از خلق نه. به هیچ چیز دل نمی دهد مگر اینکه نشانه ای از مقصد را در او یافته باشد. شاید خیلی دور باشد اما بی تامل لِنی را با پهلوان نصرتِ سریالِ " پهلوانان نمی میرند" می سنجم.

اولین جلوه های هویّت

 نمی دانم برای یک نوجوان دومِ راهنمایی چه چیزِ پهلوانان نمی میرند جذابیت داشت لکن هرچه بود ادبیات و نوع روایت و تماشای فرهنگِ پهلوانی روزگارِ قبل از تجددِ این سرزمین بسیاری از زمینه ها را برایم ساخت. یادم می آید چند هفته ای که تلویزیون مان سوخته بود، شب ها برای تماشای پهلوانان. می رفتیم خانه ی همسایه ی بالایی. پدرِ آن خانه آدمی اهلِ مطالعه و ادبیات بود - به گمانم معلم بود - و در همان چند قسمتی که با آنها به تماشای سریال نشستیم، اشارات و تنبیهاتش هنوز در ذهنم هست. توضیحِ این اولین اشاره ها و عُلقه هایی که به مددِ تماشای پهلوانان نمی میرند در روحم تنیدند، خیلی سخت است. حس و حالی که از یک تولد حکایت دارد. گره خورده به محیطِ زیستِ آن موقعم - اصفهان - و حال و احوالی که بی دغدغه و شلوغی در ذهنم نقش می بست. ماه رمضان. زمستان. برف. ماه محرم. پیراهن سیاه. زنجیر و علم و طبق و دوقل. عشق. ادبیات. فرهنگ پهلوانی.

چه می دانستم جمعیّت چیست؟ از کثرت چه می فهمیدم؟. هیچ. 

. حالا. گاری کوپر

حالا با عقلانیتِ معارض. با حس و حال های تازه. با این همه معنا! با هرچه که روزگاری به مرور، به سادگی در خیال و عقل و دل ما نقش بستند. با پر و پیمان شدن ادراکات و احساسات.

گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست / نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم. البت که این نسخه ی من است. اما روزگاری که دردها، دردهای وجودی بودند، نسخه ها چندان توفیری با هم نداشتند. حالا معترفم که لِنی شخصیت موثری بوده برایم. معترفم که جهانم به گستره ای رسیده که باید دردِ آزادی لِنی را هم فهم کنم. نه فقط دردِ پهلوان نصرت. که دردِ شیوع بی مروّتی و بی قیدی بود. حالا زمینه های پست مدرنیسم به ما هم رسیده. حتا با وجود دهه ی محرم و ماه رمضان. ما هم می توانیم شاهکار رومن گاری را بخوانیم و در عین حال آن را بفهمیم! حالا ساحتِ زیستیِ ما به لِنی نزدیک شده که می توانیم روایتش را بخوانیم و بفهمیم! 

غربزدگی دیگر یک خرده روایت محدود نیست. روایت کلانی است از شیوع همان چیزی است که پهلوان نصرت برایش می جنگید و سفارت روس و بریتانیا پشتش بودند. مرگِ فرهنگِ پهلوانی. فهمیدنِ لِنی و هم سخنی با رومن گاری یعنی غربزدگی. و نزدیک شدن تجربه های زیستی به هم، یعنی ویرانیِ فطرت. من از این بابت هم خوشحالم و هم دلگیر. خوشحالی ام از این بابت است که شاید حرّیتی که در طول تاریخ به نقطه ی عطف خودش - حضرت حربن یزید ریاحی(ره) - رسیده حالا در قامت آزادی از قیدِ تعلق بروز کرده. شاید این زبانِ مشترک انسان باشد. بی توجه به سرنوشت رومن گاری و شخصیت اش، لِنی. از این خوشحال می توانم باشم که شاید این فهمِ مشترک، به ریشه های خودش، به دردهای مشترک مان رجعت کند. و مرگ، درد مشترک همه ی ماست. بعد از عبور - در هر کجای هستی - اگر از ماهیآت بگذریم قصه چیست؟ جز خستگی و اضطرار و جز دردِ بی قراری و ناخودآگاهی چه دردی می توانیم داشت؟!.

اما دلگیرم از اینکه چرا ما نتوانستیم و نمی توانیم جهان را با فرهنگ غنی و پر بارخودمان هم راه و همسخن کنیم؟ جایی خوانده بودم کسانی می خواستند ملاصدرا را به هیدگر بشناسانند و هیدگر گفته بود دیگر سن من برای مطاله آثار ایشان بسیار بالاست، زبان عربی هم نمی دانم والخ.

از همزبانی گوته با حافظ که بگذریم. انتقال فرهنگ ما به غیرِ ما ساکن است. حتی مولانا و نظامی هم با مدد ترکیه و ارمنستان و یونسکو آن نیستند که باید. 

آنچه لِنی با من کرد اگر پهلوان نصرت با جوانی در غرب می کرد. 

هر سوی شمع و مشعله، هر سوی بانگ و مشغله

یک شب جهان حامله، زاید جهانِ جاودان.


1. چند وقتی است نمی نویسم. مخصوصا این دو سال اخیر که خیلی با شعر مانوس تر شدم. قبل تر ها بیشتر که نه خیلی می نوشتم دلتنگی هایم را می نوشتمفلسفه هایم را می نوشتم و روضه هایم را. بعد از اینکه دو سه سالی از شعر فاصله گرفته بودم و تقریبن اصلا شعر نمی نوشتم. حالا دو سه سال است از نوشتن فاصله گرفتم. امروز یکدفعه به خودم آمدم دیدم ای دل غافل! دو سال است قلم را گذاشته ام کنار.

حالا مثل راننده هایی شده ام که بعد از چند وقت نشسته اند پشت فرمان. کلمات برایم خشک شده اند. دیگر مثل موم توی دستم نیستند. برای چفت کردنشان باید فکر کنم. حداقل چند لحظه باید فکر کنم. به بعضی چیزها شک کردم. چیزهای نوشتاری منظورم است. به بعضی ترکیب ها. برای یک نویسنده - حالا هر چقدر هم آماتور باشد - خیلی سخت است که کلمات و ترکیب های تازه و کهنه ای که در ذهنش هست را با شک و تردید به کار ببرد. به نظرم این هم مراتبی از ایمان است برای یک نویسنده. و راستش آن هایی که در قلمشان این ایمان نباشد را مخاطب نمی فهمد. خیلی مصنوعی می شود قلمشان و من از این می ترسم!
حالا شده ام انسانی که بین شعر و متن مضطر شده. هر چیزی می آید به ذهنم اول باید سعی کنم که تبدیل به شعر نشود. که خیلی سخت است و همان چند لحظه فکر کردنی که نوشتم در بالا - همان که برای چفت کردن کلمات طول می کشید - حداقل یک سومش صرف جلوگیری از شعر شدن می شوند.

2.من اصالت روایت را خیلی دوست دارم اما اصالت روایتی نیستم. ساده اش این می شود که اصالت روایتی ها یک چیزی در مایه های هنر برای هنری ها، ادبیات برای ادبیاتی ها و الخ هستند. گرچه به این جور آدم ها سعی میکنم احترام بگذارم چون آدم های زیبایی شناس و زیبایی دوستی هستند. اصالت روایت یعنی بریده شدن روایت از مبدا و مقصد. من شاید در شعر اینطور باشم که به این چراها فکر نکنم یعنی به هدف و غایت - که هستم، که جز این نمی شود، یعنی حداقل من نتوانسته ام این طور باشم. اما در متن حتی صفر درصد هم اینطور نیستم. در متن کاملاً خودآگاهم و در شعر کاملاً ناخودآگاه. در متن حتی به صورتی افراطی حتا اگر چند خط بخواهم بنویسم اگر با "فلسفه ی خلقت" و هزار تا "چرا " پیوندش ندهم کارم راه نمی افتد. در متن هر بار که می خواهم درباره ی موضوعی بنویسم به این فکر می کنم که خب که چه؟ اصلن این موضوع جایگاهش در سلوک تو چیست؟ در سلوک جامعه؟ در سلوک تاریخ؟ اصلن خودِ موضوع چیست؟ خودِ موضوع موضوعیت دارد؟ و اینطور است که همواره در من نیهیلیست فعّالی خانه کرده است و از رسیدن به معنا دورم داشته.
استثنائاتی هم هست. اینکه خودآگاهانه غفلت کنم و غفلت کنیم و حداقل حکمتی را که با صبر و تقیه و تاملی لحظه ای می توان به آن رسید نادیده گرفت و چرت و پرت نوشت و به اسم طنز و نقد ی و اجتماعی و روایت و خاطره و داستان و هایکو و مینیمال و چه و چه، هجو نویس ماهری شد که نوشته هایش اول و آخر ندارد. اول و آخر فنّی در متن را نمی گویم. اول و آخر حِکمی را می گویم. فکر کردن به این چراها. ربط دادن هر موضوعی به آخرت و ازل و همراه با این طرح ذهنی و این دغدغه و این خودآگاهی نوشتن. این یعنی رعایت اول و آخر در متن. و قلمی این چنین غایت انگار و هدف دار قهراً با ترکیب کلماتش به حکمت می رسد گرچه صاحب قلم اهل حکمت نباشد و حتا نوشته اش می تواند طرحی باشد برای خودش و حداقل برای حظّ و بهره یخودش.
(وَمَا أُبَرِّىءُ نَفسی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ )
تنها همین آگاهی همراه ِ قلم و همین نگاه کافیست تا غفران و رحمت بیاید و کاستی ها پوشیده شود و حکمت به متن هبه شود. گرچه من ِ نویسنده بهره ای از حکمت نبرده باشم.

3. اصالت روایتی ها گرچه محترم هستند و به همان دلایل که در بالا گفتم آدم هایی قابل توجه، اما در روش و غایت عموماً غفلت گرا هستند چون شیء را - که این جا همان کلمه و روایت است - دارای اصالت می دانند و این اصالت نتیجتا به همه ی احساسات و عواطف خُرد انسان که با انقطاع از جهان بینی و عمق و معنا، تنها کارکردش حال می شود - و نه حالی فی خدمک سرمدا!. و از گذشته به نوستالژی - و نه تاریخ و عبرت! - و از آینده به رویا و آرزو - و نه آرمان و افق! - اکتفا می کند. در این زمینِ آبیاری شده با سرابی موهوم و بی اعتبار، اگر معنایی بار بگیرد و اگر توسعه ای هم باشد غالبا به توسعه ی معنایی ِ همان احساسات و عواطف و نوستالژی ها منتهی می شوند و در این گستره، عقیده و آرمان بی معنا می شود و بعد از آن جهاد و تلاش پا را فراتر از دنیا نمی گذارد و الاخره خیر لک من الاولی هم به دنیا و دو سه روزش میل می کند و کوچکی حتا اگر با ظاهری بزرگ پیچیده شده باشد باقی می ماند و قدر و اندازه اش در روزی که روز اندازه گیری است پیدا می شود. این گونه است که به نظرم اصالت روایت - یعنی بها دادن و اصالت دادن به تجربه ها و روایت های شخصی آدم ها - یعنی پوشاندن حقایق و آشکار کردن خرده حقایقی غیر منسجم که نه معنایی می آفرینند و نه حرکتی می دهند.

4. چرا در شعر نمی شود از اصالت روایت گریخت؟ چرا در شعر نمی شود غفلت نکرد؟ چرا نویسنده برای آنچه که نوشته است به مواخذه نزدیک تر است تا شاعر؟ مناسک تقوای خیال و تقوای عقال چه تفاوت هایی با هم دارند؟ - اگر ساحت شعر را خیال و ساحت متن را عقل(همین عقل عرفی) بدانیم-
شعر وجود انسان را لو می دهد اما متن این قدرت را دارد که با تفکری هرچند کوتاه و سطحی قید بخورد و پیدا و پنهان داشته باشد و نویسنده را برملا نکند و اگر به صبر و تقیه نیازی بود، نویسنده این نیاز را در متن تامین کند. در شعر - اگر واقعا شعر باشد ، حداقل براساس تجربه و تعریفی که حقیر دارم - مضمون همراه با قالب می جوشد و در هیچ هنر دیگری این قدر فرم یا قالب با محتوا مماس نیست. استنلی کوبریک گفته بود فرم و محتوا را با هم ترکیب کنید اما حتا بهترین فیلمسازها نیز این ترکیب را مثل بدترین شاعرها نمی توانند انجام دهند چون در شعر بین فعل که شعر باشد و فاعل که شاعر باشد و مفعول که همان فرم و قالب و فنّ شعر است حداقل در ظرف زمانی ای که شعر می جوشد و متولد می شود، هیچ فاصله ای نیست و هر سه ی این ها در یک ظرف می جوشند. اما مثلاً در سینما این سه ، هر کدام در ظرفی جداگانه می جوشند و بعد فیلمساز اگر خیلی هنرمند باشد بتواند این ها را با هم داخل ظرف تکنیک و تصویر ترکیب کند.

5. یک عمر می شود سخن از زلف یار گفت. در بند آن نباش که مضمون نمانده است.


قدرت هر چقدر هم با کاتالیزورهای نظارتی از قبیل سازمان و دین و سیستم و. حفاظت شود باز هم کانون فساد است. پس برای طرح ریزی یک ساختار ِانسانی برای سازمان ِ قدرت تنها راه این است که با روش هایی جلوی امتداد ِ قدرت را که طعنه به مطلقه بودن آن می زند گرفت. چرخش قدرت در تمام ساختارهای ی یک اصل است و تنها راهی که عقل خودبنیاد در عدم حضور امری فرابشری می توانسته برای تباعد بین قدرت و فساد پیش بگیرد، چرخش قدرت است.(حتا ساختار ی ما نیز به علت چالش بین مقبولیت و مشروعیت نتوانسته است این مشکل را حل کند) این ضرورت زمانی بیشتر خودنمایی می کند که قدرت در موضع تجربه و عمل بالطبع فساد خود را نیز نشان داده باشد، در این صورت امتداد آن یعنی ابقای تصاعدی ِ فساد!

فارغ از نگاه های حزبی ِ تصنعی و بی اصالت، چرخش قدرت در شهرداری تهران هم به علت ماهیّت آن و هم به دلیل شرایط فعلی کشور و هم سویی دولت با کاندید حذف شده به صلاح بود که نشد!
و من به این فکر می کنم که در شورای شهری 31 نفره احتمالاً هر 31 نفر منطقشان برای رای همان دیدگاه پوسیده ی حزبی ِ مسخره بوده است و هیچ کدام احتمالاً به این ضرورت ِ چرخش قدرت فکر نکرده بودند.
خودمان را برای شنیدن خبرهای فساد، خیلی بیشتر از این که تا حالا وجود داشته است آماده کنیم. گرچه از طرفی زخم خوردن جناح مقابل و مدیریت آن ها بر شورا شاید امیدی باشد برای اصطکاک و پاستوریزه شدن فساد. شاید!

* فسادِ پاستوریزه؟! این هم تعبری است که باید بر روی آن فکر کرد و دید آیاد مجوزش را می شود صادر کرد یا خیر؟ فساد پاستوریزه هر چه نداشته باشد، مصلحت را می بیند و اصلا از نردبام همین مصلحت هاست که بالا می رود و نشو و نما می گیرد. فساد را مصلحت ها پاستوریزه می کنند و مصلحت ها را مفسدین کاتالیزه!!!


(دهلیز)- خوب و حتا خیلی خوب . اما نه عالی . بعدش هم سکوت. ببینید
 
(رسوایی)- فیلم هندیِ اسلامی. مسخره. سطحی مثل فیلمسازش. تنها بخش قابل توجه تنهایی و دختر است در خانه ی حاج آقا. وقتتان را تلف نکنید!
 
(استشهادی برای خدا)- یک طنز ِ معناگرا!. بدون منطق ِ درون متنی. بدون ساختار و حتا بدون قصّه. محصول تخیل و توهّم نویسنده از دین و جامعه.وقت داشتید ببینید برای یادگرفتن ِ اینکه در در عین ِ ادعای معنا چگونه می توان طنز و هجو ساخت
 
(حوض نقاشی)- خُل و چل بازی ِ مسخره و بی معنا بی سر و ته. احمقانه. بازی ِ مصنوعی شهاب حسینی و نگار جواهریان. مازیار میری اگر سعادت آبادش را فاکتور بگیریم(که خیلی دوستش دارم) این کاره نیست کلن. نبینید!
 
(ضد گلوله)- ترکیب الاغ واری از لیلی با من است و اخراجی های یک. جنگ را به گند کشید.  فیلمی که از جشنواره ی مزلف ِ فجر دیپلم افتخار ِ بهترین فیلم می گیرد هم جز این نباید باشد!. نویسنده حتا تاریخ قطعنامه هم نمی دانسته که تاریخ شروع فیلم را نوشته سال 67 و بعد شخصیت اصلی اش را می فرستد خط مقدمی که فرت و فرت عملیات است. مگر ما چند تا عملیات داشتیم در سال 67؟. کاریکاتور احمقانه ای که حماقت کارگردانش در سراسر فیلم مشخص است. این فیلم اعصابم را خورد کرد. خصوصن اینکه با یکی از بچه های جنگ نشسته بودیم داشتیم فیلم را می دیدیم. فیلم عصبانی مان کرد. او را بیشتر از من. 
 
(گذشته)- خیلی خوب. به نظرم اصغر فرهادی با سینما روضه می خواند - از جنس خودش البته - و آدم  را درگیر می کند. گذشته شاید یک ربعش زیاد بود. گرچه این کش دار بودن را ناخودآگاه نمی توانستی حس کنی. نگاه واقع گرایانه ای به غرب و فرانسه داشت. البته که فرانسه مهد ِ لیبرال دموکراسی ِ جدید است. 
مصاحبه ی فرهادی با سینما 24 درباره ی فیلم هم خوب بود

اگر انسان بودن یک مسئولیت است. پس باید راهکاری برای استعفا دادن هم می بود. که نیست! انگار این مسئولیت فرق دارد با همه ی مسئولیت ها. حالا که راهی برای استعفا دادن نیست و مجبوریم باشیم می شود نقد زد به انسانیت نقد زدن به انسانیت ااما به اخلاق نمی رسد. چون حداقل من اخلاق را خارج از حوزه ی دین غیر قابل تعریف می دانم. به استغنای از دین هم کاری ندارم. که بحث بی خودی است و در حوزه ی تجربه ی شخصی من مسخره.

اما گاهی می خواهم خارج از چارچوب ها فکر کنم و حرف بزنم. شاید همه ی ما در حصر پارادایم های خود ساخته و جامعه ساخته و تاریخ ساخته باشیم اما فارغ از همه ی اینها در منطقه الفراغی غریب و تنها با حضورِ خود، چیزهایی هست از جنس شهود و از جنس الهامی از عالم غیب و ناکجا . به تو . بگذارید فعلا این چیزها بی نام باشند. که هر کس میتواند این چیزها را درک کند. بسته به اضراری که از موقعیت ها و چارچوب ها پیدا کرده است و پیش خودش فکر کند به هنوز انسان بودن و فکر نکند به استعفا دادن.
. و حالا که می خواهم از خودم فارغ بشوم و این شهود ها را در رابطه ها تطبیق بدهم به بن بست می خورم. من از پس تحلیل روابط بر نمی آیم. من انسانیتی را که در رابطه تعریف می شود نمی توانم درک کنم. و من با این همه تناقض و نقص هنوز دل خوش به انسانیتی ام که با خودم و تنها خودم معنا می شود.
من منتقد انسانیتی هستم که با رابطه ها معنا می شوند. چون من نمی توانم آدم ها را درک کنم، گرچه سعی کرده ام با تمام ابهامات و ندانسته هایم از آدم ها، بدون هیچ دلیلی و تنها با اتکا به ایمان نصفه و نیمه ام آدم ها را درک کنم. اما
بگذریم . همان که همه می دانیم. آسمان بار امانت نتوانست کشید. بود آیا که در میکده ها بگشایند؟!
یا . کمال عقل در هم نشینی با مردم است(اباعبدالله ع)

پ.ن: اینجا فقط از انسان گفتم. یعنی یک معادله ی n مجهولی اما اگر این انسان همراه با جنسیت می شد موضوع حتمن این معادله می شد n به توان 2 مجهوله. اگر شیئیت هم مطرح می شد که دیگر واویلا.


 

در حاشیه ی مطلب دوستی که نوشته بود: اگر جزء کسانی نیستید که انتخابات را "نون‌دونی" می‌دونن، لطفا برای شناسایی کاندیدای اصلح تلاش کنید ولی برای تعیین و معرفیش عجله نکنید! صبور باشید. هنوز زود است

 

و اما بعد.

حقیرِ سراپا تقصیر دقیقن جزو کسانی هستم که نه تنها انتخابات را بلکه ت و فرهنگ و ساختارهای انسانی و سازمانی مرتبط با آن را نون دونی بزرگی میدانم که راه ِ چاه های نفت را هم شکرخدا بلد شده و با منطق سازی های چرت و پرت، کثافت کاری های خودش را به انجام تکلیف و زمینه سازی برای ظهور هم ربط می دهد. که این را به عینه دیدم. حداقل اگر نان نباشد قدرت که هست مگر معصوم علیه السلام نفرمودند : آخرَ مَن خَرَجَ مِن قلوب الصدیقین، حبّ الجاه. به نظرم نمی رسد هیچ کدام از این بزرگواران جزو صدیقین باشند. احساس تکلیف هم حرف مفتی است که تلقین کرده اند به دور و بری هایشان تا آن ها هم از رسانه هایشان بلغور کنند.

تلاش خوب است. تلاش برای شناخت کاندیدای اصلح خوب تر مخصوصن نزدیک انتخابات. اما این مجاهدت از کجا آغاز می شود؟ مناط و ملاک این انتخاب چیست؟ سوابقی خودساخته . رسانه هایی دروغگو و پر فریب همراه با ظاهرهایی اصولگرا و اصلاح طلب.

انتخاب اصلح در این دوران قطعاً اگر رای سفید نباشد حداقلی ترین کاندیدی است که می شود سراغ گرفت. بر مبنای این استقرای تجربی جامعه شناختی که تئوری های حداکثری به عمل حداقلی منجر می شوند. البته این شاید در جامعه ی ما مصداق داشته باشد به خاطر نبود تئوریسین های اجرایی و در صورت بودن عدم ارتباط بین آنها و مدیران اجرایی. دوران سازندگی که آقای هاشمی بودند و  هوالاول و الآخر والظاهر و الباطن ِ جمهوری بودند. دوران اصلاحات گویا سروش تئوریسین بود که نبود. سروش را رسانه های اصلاح طلب می خواستند به زور به مردم بفهمانند که تئوریسین اصلاحات است. اما حقیقت این بود که سروش به غیر غرغرهایی که در حوزه ی ولایت فقیه داشت حرف تئوریک اجرایی خاصی نداشت. شاید حجاریان را بیشتر بتوان تئوریسین اجرایی اصلاحات دانست که آن هم بعد از راه اندازی سلام و حوادت کوی دانشگاه در همان اوانِ اصلاحات راهش جدا شد. طبق معمول مدیر اجرایی خودش فکر کرد و خودش شخصن وظیفه ی گند زدن را به عهده گرفت. جناب خاتمی.

با حمایت های یک تئوریسن حداکثری مطرح شد . آقای مصباح یزدی. شاید رویکرد بچه های مذهبی به دکتر به خاطر این بود که او را مجری گفتمان تئوریک انقلاب می دیدند که یک گفتمان حداکثری بود. و حالا بعد از هشت سال نتیجه ی یک کاندیدای حداکثری تئوریک . عملکردی حداقلی است تا آنجا که همه ی اصحاب آن گفتمان شده اند اهل تبرا از دکتر.

شاید حتی حمایت متفکرین ما از کاندیداها هم دیگر ملاکی برای تشخیص و عمل نباشد چون تجربه ثابت کرده که حمایت آنها هم از جنس حمایتهای ی است و طبعاً سطحی. حمایتی فکری نیست.

الباقی هم خارج از حوصله است.

والعاقبه للمتقین

همچنین.:

همین الانه پس از اینکه چند خطی نوشتم کاشف به عمل آمد چیزی هم هست به اسم ِ #آزاد_اندیشی که گیرها و گورها کمتر شود و اگر هم هست آزاد اندیشانه باشد. به خدا با آزاد اندیشی کسی کافر نمی شود. کسی هم مومن نمی شود. ولی جامعه ی ما در دورانی که دارد می گذراند نیاز دارد به آزاد اندیشی . حالا من و شمای متحجرِ خشک مغز هر جور می خواهیم برداشت کنیم. بگو روشنفکر بازی. بگو خیال کردی خیلی باسوادی؟. نمی دونم. هر جور راحتی و راحتیم . ولی برای رسیدن به یک تمدن متعالی باید آزاد اندیشی کرد. غیر مودبانش هم عرض کنم باید همه زرهاشون رو بزنند. حداقل هرکس می خواهد زری بزند خب بزند. خط قرمز هم که هر جامعه ای دارد. شکر خدا خط قرمز جامعه ی ما عقیده ایست که در گوشت و خون بیشتر مردم هست. نیاز به بخشنامه و فلان و بیسار هم ندارد. فقط نظارتی حداقلی میخواهد. آزاد اندیشی مهمترین مزیتش رسیدن به اضطراره. اضطرار از تفکر . از طرح ریختن برای حیات.

گویا اضطرار در تفکر بین متفکران غربی بیشتر از متفکران شیعه ایست که اعتقاد به ظهور هم دارند. حالا بحثم این نیست که این اضطرار در تفکر به کجا ختم می شود شاید در غرب به نیهیلیسم و   آنارشیسم و و البته اضطرار در تفکر به معنای تعطیلی تفکر هم نیست. به معنای درک محدودیت های انسانی است در این هستی پر از رابطه.

و اگر غرب به اینجا رسیده است به خاطر آزاد اندیشی است که در دل مدرنیته به وجود آمد. و اگر ما به آنجا نرسیده ایم به خاطر دگم اندیشی هایی است که محصول فهم غلط یا اجرای غلط اعتقادات ما هستند.

البته این را هم بگویم که اگر این اضرار برای غرب بحران ایجاد کرد برای ما نخواهد کرد. چون ما بعد از اضطرار اصولی داریم برای تولّی و دست گیری. چیزی که آنها نداشتند.


به بهانه ی بازداشت ِ به حق برادر انقلابیمان آقای م.د !
 
وقتی انقلاب را به قرائت ِ مارکسیستی، محصول تحولات مادّه بدانی و تضاد بین حالت ها و وضعیت ها، شخصیتی بی منطق مثلن شبیه داریوش پیدا میکنی که زمان شاه ترانه ی "فریاد زیر آب" و "بوی گندم" را می خواند و بعد از انقلاب هم "نون و پنیر و سبزی" و "شمالی".
 تنها، فهمی که انقلاب را در تحول ِ سطحیات و وقایع و حادثه ها فهم کرده باشد و جامعه را کاملن طبقاتی ببیند و غایت انقلاب را تنها فقرزدایی؛ میتواند به رهبر انقلاب هم گیر بدهد که: "اوهوی رهبری ات را درست کن. این بورژواها را بر گرده ی ما طبقه ی پرولتاریا ننشان" (دقیقن با همین لحن)(1) و در همین حوالی است که حتی بورژازی مذهبی هم جعل می شود و فقه سنتی که حالا چیزی هم از آن نمانده است به نقد کشیده می شود به خاطر تبعاتی که به حق، دارد و فرهنگی که بین های سنتی هست و همه ی تفاوت ها و اختلاف هایی که چون منطقی برایشان پیدا نکرده ایم و چون نمونه هایش را در تاریخ اسلام نخوانده ایم، بند می کنیم به بی منطق گویی.
من داعیه ی نقد ناپذیری رهبری را ندارم اما حداقل از دیدگاهی ایدئولوژیک در حوزه ی علمداری انقلاب، نقد زدن به رهبر آن هم توسط یک بچه ی الفبا نخوانده "فتبارک الله احمق المخلوقین" می طلبد.
نقد رهبری در حوزه ی مسائل اجرایی و تهای کلی یک حرفی است و نقدشان در حوزه ی حرکت کلان نقلاب حرفی دیگر . در حوزه ی اول حتی من هم به خودم اجازه می دهم بنا به آنچه دیده ام و شنیده ام و خوانده ام و محک هایم و تجربه هایی که از جامعه دارم رهبری را نقد کنم که مثلن تصویب برنامه ی پنج ساله ی توسعه. چرا؟ حمایت زیاد از . چرا؟ آقای خاتمی برای امامت جمعه. چرا؟ و الخ اما برای نقد حرکت کلی انقلاب دیگر تجربه و خوانده و نوشته کفاف نمی دهد باید شهود داشت! 
شاید نقد این جوانک پر شور و شر بیشترش در حوزه ی نقد به رهبری انقلاب باشد نه رهبری جمهوری اسلامی و همین جاست که من حداقل با چند تناقض مواجه می شوم که این چه فهمی از انقلاب است که به خاطر کوته بینی خودش حاضر است حتی بی ادبانه تر از خیلی ها که ادعایی ندارند به رهبرش خطاب کند که :"اساسا معلوم نیست که چرا رهبر مملکت متوجه این خواست عمومی و ناراحتی مردم نسبت به اعتبار بی جای آقازاده ها نیستند و اجازه نمی دهند که این سنت سیئه و این آبروریزی خجالت آور تمام شود؟"(لینک 1)
از طرف دیگر هم شاید برای یک وبلاگ نویس ِ ساده اینگونه همراه با بی حرمتی و حاشیه قلم زدن درباره ی موضوعی که می شد منطقی تر به آن پرداخت، کاری از پیش تعیین شده باشد.برای رسیدن به نقطه ای که در این جامعه ی عصبانی یک شبه بخواهد به آن برسد.
این تفکر البته تبعات ناخودآگاهی هم دارد. تو وقتی بزرگ زاده ای را یا روابط بین بزرگان را خدشه دار کنی بخواهی نخواهی کوچک ها و کوتوله ها میدان داری می کنند. شاید رشحاتی از همین تفکر بود که کارگر زاده ای پا ای را آنچنان بزرگ کرد که یک تنه گند زد به بسیاری از آرمان ها و جالب اینکه تا وقتی که رهبر را هم جهت با خود می دید(ظاهراً) جیکش در نمی آمد اما وقتی رهبری را مانع تحقق طرح بچه گانه اش از انقلاب و نظام می بیند، ادب نداشته اش را رو می کند خب از آن طرف هم دوستانی هستند که دلگرمی بدهند و بگویند :"می‌شد اجرای حکم به همین زودی اجرا نشود. مثل بسیاری دیگر که هنوز حکم‌شان اجرا نشده است"(2) حتی اگر به نقض آرمان ها و عقاید خودشان باشد یا تو را با خرمشهر مقاسه کنند که خدا آزادت کند برادر!!(3) . چون فائزه هاشمی با رانت ِ پدرش بیرون است پس می شد تو هم بیرون باشی. این می شود چکیده ی منطق عدالتخواهی، در جایی که باید خودش را نشان می داد و به جای مظلوم نمایی توی گوش ِ جوانک بی ادبشان می زد. 
نهایت انقلابی گری مارکسیستی به آنارشیسم می رسد و اصلن ولایت و رهبری در پارادایم این تفکر جایی ندارد. اینها که متوهانه جامعه را طبقه می بینند نه طیف  گرچه به نقد بپردازند اما نقدشان مصنوعی است و اگر چه طرح بدهند(به فرض محال!) ولیکن طرحشان به افسانه خواهد ماند. چون درکشان از عدالت درکی صفر و یکی است. 
البته در آخر هم بنویسم که من با هیچ کدام از اهل این ت کثیف نسبتی فکری ندارم،  از هاشمی تا مشایی؛ که خودم همواره با محرومیت و فقر زندگی کرده ام و لذّت هم برده ام اما نمی توانم مثل دورانی که بچه تر بودم و خام تر به خاطر نداری خودم به آن که داراست فحش بدهم و بدانمش و چون پدرم یک راننده ی بیابان بوده مثلن سید حسن خمینی را به چالش بکشم به گناه اینکه نوه ی امام است. شاید لازم باشد دوستانمان بازتعاریفی روی کلید واژه هایشان داشته باشند و بعد تر یک کمی هم با تامل تر و منصفانه تر قلم بزنند و عمل کنند.
برای رهایی از وضعیتی که در آن گرفتار هستیم، خراب کردنِ حداقل چیزهایی که برایمان مانده است راه درستی نیست.
والعاقبه للمتقین
-----

گفتمان سوم تیر از همان اول توهّمی بیش نبود محصول جو زدگی دوستان خوشحالم که کم کم دوستان سرشان به سنگ می خورد و می فهمند که چگونه با آرمانهای انقلاب داشتند انقلاب را از درون استحاله می کردند. بی آنکه خود بدانند حتی . 91 سر سوزنی با 84 تفاوت نداشت و به نظر بزرگترین کاتالیزور ِ نیتی ِ عمومی نسبت به جریان حرکت انقلاب بود و هست.
گناه رسانه های جوزده ای مثل رجا نیوز (که ایمان و باصفایی ِ نیروهایش قابل کتمان نیست و البته لجاجتشان!!) که یک جریان رسانه ای ِ سطحی و بی منطق ایجاد کردند و گفتمانی توهمی ساختند نیز در پیشگاه خداوند محفوظ است. بعید می دانم گناهانی که با تاریخ یک ملّت و یک آرمان پیوند می خورد را خداوند به همین راحتی ببخشاید ! الله اعلم
والعاقبه للمتقین. همین


برای رومه ی تابناک

اینکه معنا در رابطه تولید می شود حداقل برای من به تجربه ثابت شده است. یعنی وقتی من در همه ی وجود خودم اثری نمی بینم اما دیگران دارند اثر می بینند این یعنی من بماهو من معنایی ندارد.

من در رابطه هایم و دادو ستدهایم است که کمی شخصیت پیدا میکنم، این کذب معنا سازی برای عموم آدم هایی که در دنیای مدرن رشد می کنند و در جامعه پرورش پیدا می کنند قبل از اینکه تکلیفشان با سنت ها و فردیّت ها و خواست ها و نیازهای خودشان مشخص شده باشد، نمود دارد.

اینگونه است که مثلن جامعه ی نخبه ی ما جامعه ی ادم هایی است که هنوز تکلیفشان با خودشان مشخص نشده است. آدم هایی که اگر جوابی هستند و دارند در نسبت با رابطه ها و سوال هایی است که در این روابط تولید می شود و نه در نسبت با خودشان و کاستی ها و کمی ها و بحران ها و ضعف هایشان. طبعاً جواب هایی که ار منشا این آدم ها صادر می شود عموماً غیر واقعی اند و هیچ کدام نسبتی با حیات و جامعه ندارند. جواب هایی مصنوعی که مبتنی بر رابطه اند نه تجربه های درونی و شخصی.


بسم الله

من و دو تا از دوستان دیروز طی ِ یک جلسه ی مهم و محرمانه و نفس گیر، به این نتیجه رسیدیم که نظام باید کم کم مساله ی حجاب رو با تساهل بیشتری پی گیری کنه. البته نگاهمون جامعه شناختی بود. برادرای حوزه علمیه. جون مادرتون یه جور تو احکام ثانویه جاش بدین مساله رو. دمتون گرم.
والعاقبه للمتقین

بنیاد انقلاب سوم


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

گنگ خواب دیده معرفی فیلم های ایرانی دایرکت ادمین دیجیتال مارکتینگ دنیای تکنولوژی نآمرئی سایت تخفیف و خرید گروهی هزار تخفیف شمیم هنر دستگاه حضور و غياب